Thursday, March 29, 2007

محمود بي باك


گر چه من و محمود هردو لاغريم اما هيچ شباهت ديگري جز اينكه از يك دانشگاه مي آييم نداريم. انگيزه نگارش اين يادداشت توهين هايي است كه از زمان انتخاب ايشان به رياست جمهوري در سايتها بر ايشان مي رود. يكي از مشكلات ديگر ما ايرانيها اين است كه نمي دانيم دشمنمان كيست و از كجا ضربه مي خوريم و به همين خاطر در انقلاب نيز شعار مي داديم " ما مي گوييم خر نمي خواهيم پالان خر عوض مي شود " در حاليكه خودمان هم حقيقتا نمي دانستيم كه خر كيست و پالان كدام ؟ و اصولا خر را نمي خواهيم يا پالان را و اصلا آيا آنكه زير پالان است خر است يا نه ؟ و يك دليل عمده اي كه پس از صد سال مبارزه هنوز به مقصود دست نيافته ايم در اين سردرگمي در هدف و خواسته مبارزه است . و الان به جايي رسيده ايم كه تقريبا جمع كثيري متفق الراي شده اند كه اوضاع خراب امروز ما كار روحانيت است كه اين نيز درست نيست مثلا اگر حكومت مطلق دست پزشكان نيز بيفتد وضعمان از اين نيز بسيار خرابتر خواهد شد چون شما تاراج و بازرگاني با جان بيماران را در بيمارستانهاي خصوصي مي بينيد و مي دانيد كه در جايي كه طرف ، بيماري رنجور است ، اين گروه با بي رحمي چه ها كه نمي كند (پزشكان استثنا هم هستند ) و همينطور اگر قدرت بي چون و چرا به دست مهندسين بيفتد همين آش است و همين كاسه .بنابراين هدف ، اشخاص و اقشار و اصناف نيز نيستند بلكه چيز ديگري است كه نگاشتن آن از مراعات اصول ايمني بدور است ( منظور دين و مذهب هم نيست) .امروز هم گير داده ايم به آقاي احمدي نژاد كه همين دو سال پيش با سي و هفت مليون راي ايشان را برگزيديم (هفده مليون راي آوردند و بيست مليوني نيز كه تحريمي بودند غير مستقيم به ايشان راي دادند ) . چروك صورتش ، پوست به استخوان رسيده پيشانيش و حال و هواي روستاييش همه حكايت از آن دارد كه اين مردي كه فرزند يك آهنگر است از روستا تا بدينجا راه درازي آمده و قطعا ساليان سال با رويايي زيسته است كه امروز برايش جامه حقيقت پوشيده . حتي همتش را مي توان ستايش كرد كه با هفده مليون راي مستقيم ، دنيا را حد اقل در وسعت تبليغاتي به چالش كشيده است حال آنكه خيلي هاي ديگر با راي هاي بسيار بيشتر حتي نتوانستند در حوزه داخلي حرفي را بر كرسي بنشانند و نشان دهند كه به راي ملت خيانت نكرده اند .گر چه سياستهاي غير كارشناسي احمدي نژاد كشور را بر لبه پرتگاه كشانده است و در مهرورزييي هم كه مي گويد چندان صادق نيست اما ثبات قدم و قوت نفسش بايستي براي ضعيف النفسان عبرتي باشد. محمود بي باك خاموش شده و رو به افول است كه اگر عاقبتش غير از اين ميبود بايستي تمام اصول علم اقتصاد را به دريا مي ريختند و فراموش مي كردند. پس از او ما هم مي گرديم كس ديگري را مي يابيم تا متهم كنيم و تقصير را به گردنش بيندازيم اما مقصر اصلي هنوز آنجاست و به ريشمان مي خندد.

Monday, March 26, 2007

با طالبان

اگر اشتباه نكنم اواسط ژانويه بود از يكي از شبكه هاي بي بي سي فيلم مستندي در مورد طالبان پخش شد به نام "با طالبان" .دراين مستند يك خبرنگار جسور انگليسي جانش را كف دستش گذاشته بود و از دل كوههاي هلمند تا مناطق حاشيه كابل به مخفيگاه طالبان مي رفت و با آنان ملاقات مي كرد.در همه حال دوربين از او فيلمبرداري مي كرد حتي زماني كه در كوههاي هلمند توسط چهار مرد مسلح چهره پوش طالبان او را به غاري كه مخفيگاه فرمانده بود مي بردند و در اين زمان آثار ترسي وحشتناك در چهره اش ديدني بود فكر مي كرد كه آخرين دقايق زندگي را مي گذراند.اما در تمام اين ملاقاتها نه تنها جمله اي تهديد آميز يا خشن به او نگفتند بلكه بسيار مهمان نوازانه و به گرمي با او برخورد مي شد.در يكي از مخفيگاهها پسري چهارده ساله را نزدش آوردند كه با قيافه اي معصوم سه قطار مواد منفجره از كمر تا سينه بسته بود و قرار بود در عملياتي كه به زودي انجام مي شد خود را منفجر كند. پدر پسر در كنارش نشسته بود و مي گفت من پر افتخارترين پدر اين منطقه ام يكي از پسرانم چند ماه پيش شهيد شد و اين يكي هم در راه خدا شهيد خواهد شد . در كلامش اثري از تصنع يا ريا نبود و واقعا خوشنود بود .پس از آنكه خبرنگار به شوخي از پسرك پرسيد كه نكند مي خواهي مرا منفجر كني ، همه خنديدند و پسرك جواب داد كه شما خبرنگار و مهمان ما هستي ؛ ما با اشغالگران مي جنگيم .چه عاملي مي تواند باعث شود كه يك عمليات انتحاري كه توجيه شرعي هم نداشته و اغلب از مردم بيگناه هم قرباني مي گيرد اينچنين جماعتي و حتي پسركي را كه در شروع يك زندگيست از نعمت زيستن محروم كند ؟ خيلي ها از ايديولوژيهاي ديني كه اين گروهها مي سازند به عنوان عامل اصلي ياد مي كنند اما عامل ديگري از نظرشان پنهان مي ماند و آن اين است كه عدم لذت بردن از زندگي و فقدان درك زندگي به عنوان نعمتي بي بديل و استثنايي اراده آنها را در حفظ جانشان كند مي كند .در واقع آنچه آمريكا پس از حملات يازده سپتامبر متوجه شد اين بود كه اين كشور با اين سطح بالاي ثروت و رفاه در كنار كشورهاي فقيري كه حكومتهاي غير دموكراتيك نيز دارند خوشبخت نخواهد شد .دقيقا مانند همان احساس تهديدي كه اشراف يك جامعه از سوي مردم گرسنه و فقير حس مي كنند.همانگونه كه اختلاف طبقاتي در يك جامعه با عميق تر شدن زندگي مرفه اشراف را تهديد مي كند در مقياس جهاني نيز آمريكا چنين تهديدي را از سوي چنين كشورهايي در بلند مدت احساس نمود..هرگز و تحت هيچ شرايطي ايديولوژيهاي انتحاري و مرفه ستيز در جوامع مدرني كه مردم زندگيشان را دوست دارند و از لحظه به لحظه آن لذت مي برند خريداري ندارند .در همين راستا كشوري با فقر افغانستان و حكومتي چنان بيگانه به مباني دموكراتيك اولين هدفي بود كه در اسرع وقت بايستي بدان پرداخته مي شد كه شد.در اين راستا با عراق و كره شمالي نيز بر خورد هايي صورت گرفت . تمام اين سياستها تحت يك برنامه منسجم " خاورميانه بزرگ " در حال اجراست كه استراتژي اصلي آمريكا در اين برنامه براندازي حكومتهاي ايديولوژيك و مستقر كردن حكومتهاي دموكرات تري است كه رفتارشان بر اساس رفتار ديپلماتيك بين المللي قابل پيش بيني است و در بلند مدت موجب رفاه بيشتر مردمان اين كشورها نيز خواهد شد . اما عنصر مهم ديگري در اين برنامه تثبيت اسراييل به عنوان كشوري مستقل و به رسميت شناخته شده از جانب كشورهاي منطقه است كه تقابل با ايران علاوه بر ايديولوژيك بودن حكومت آن بر اين پايه استوار است .به قول يكي از مقامات ايراني ايران لقمه بزرگ اين خاورميانه بزرگ است كه اكنون نوبتش فرا رسيده است و تمام چالشهاي با آن از فيلم "سيصد " گرفته تا قضيه تفنگداران انگليسي و بر نامه هسته اي در راستاي اين تقابل است .در حقيقت مقامات تيزهوش ايران نيز از سالها پيش به درستي در يافتند كه بر نامه هسته اي تنها بهانه اي براي بر خورد اساسي با نظام ايران است بطوريكه اگر همين امروز ايران غني سازي را تعليق كند و تمام تاسيسات را نابود نيز بكند آمريكا و متحدانش به بهانه هاي ديگري از جمله تروريسم و حقوق بشر متوسل خواهند شد پس چه بهتر كه در همين مر حله پافشاري و ايستادگي كنيم كه حتي تا حدي جنبه ملي نيز مي توان به آن بخشيد .بنابراين آنها كه از داخل شعار تعليق يا كوتاه آمدن سر مي دهند از ديدگاه حفظ نظام كل قضيه را به خوبي درك نمي كنند يا اينكه عمدي در كار دارند.آمريكا قطعا در آينده نزديك برخورد نظامي گسترده اي با ايران خواهد كرد و اجلاس رياض نقطه پاياني براي اطمينان آمريكاييها از يك اتحاد عربي عليه ايران محسوب مي شود . قضيه مذاكره با آمريكا كه گاه آمريكاييها نيز بر آن تاكيد مي ورزند تنها تزويري است از سوي آنان براي پوستين ديپلماتيك پوشيدن بر قامت اين هيولاي خونخوار و هر گز به طور موثر جامه عمل نخواهد پوشيد.ايران نفسهاي آخر را مي كشد و ضمن انسجام ملي اكنون فرصتي است براي ملت تا بر لبه اين پرتگاه تاريخي بار ديگر با مرور گذشته ها بينديشند كه كدام رفتارهاي نسنجده در گذشته هاي دور و نزديك ، باعث شكستن غرور ملتي شد كه زماني عظمتش شهره آفاق بود.

Sunday, March 25, 2007

درد دل پراكنده

مصاحبه آقاي احمدي نژاد را با تلويزيون فرانسه مي خواندم در ارتباط با هولوكاست از او پرسيده بودند و جواب گفته بود كه "من فقط از آنها (غربي ها ) سوال كردم كه اگر هولوكاست واقعيت دارد ، آنرا ديگران باعث شدند حالا مردم فلسطين چرا بايد تاوان پس بدهند " اما ايشان توضيح نداده بود كه مردم فلسطين به كنار چرا مردم ايران هم بايد تاوان پس بدهند؟ از طرفي ديگر در وبلاگ مهاجراني مي خواندم كه با اين كه جمعيت اسراييل كمتر از ده درصد جمعيت ايران است اما تيراژ نشر كتاب در آنجا ده برابر ايران است حالا بگذريم از اينكه در دانشگاهاي همين خاك بي ثبات چه تحقيقات و تجهيزاتي در جريان است.يكي از دوستان در كامنتي گفته بود كه انقلابي فكر مي كني . گمان نمي كنم انتظار اينكه بعد از سي سال دو باره به سال پنجاه و هفت بر نگرديم انتظاري انقلابي باشد.ابتدا كه فهميدم اكثريت خارجي ها فكر مي كنند ما ايرانيها به زبان عربي صحبت مي كنيم بسيار متاسف شدم اما پس از مدتي فهميدم گرچه هر ايراني به عنوان يك فرد ، بسيار مترقي مي انديشد اما در مقياس اجتماعي همان اشتباهاتي را مي كنيم كه در كشورهاي عربي در جريان است مثلا همين گروههاي تند رو سني انتخابات را در عراق تحريم كردند و حالا كه در كابينه تنها اقليتي را در دست دارند معترضند و براي سهم خواهي به جهاد بر خاسته اند.يا اين جدال دو حزب فلسطيني كه گاه ده ها نفر از يكديگر را مي كشند ديگر يك كمدي مضحك تاريخي است. و به قول ابراهيم نبوي ممكن است اسراييل كميته اي براي حل اختلاف اين دو گروه بفرستد!!!در خاتمه هم حالا كه از هر دري سخني گفتيم يك دو بيتي از باباطاهر است كه مي گويد :
شب جمعه زكرمون بار كردوم*****غلط كردوم كه پشت بر يار كردوم
رسيدوم بر لب آب صفاهون *****نشستوم گريه بسيار كردوم
روحت شاد باباطاهر.

Sunday, March 18, 2007

عيدمان مبارك



عيد همه مان مبارك .از فرداي صبح عيد دوباره مردم شروع مي كنند فك و فاميل را بد و بيراه گفتن كه چرا مجبورند به ديدن اين همه آدم بروند .بنابراين با اوقات تلخ و هزارغرغر به ديدار هم مي روند و بعد كه يك روز فيلمي مثل سيصد را مي بينند به قبايشان بر مي خورد و غيرت حفظ سنت و فرهنگشان بالا مي گيرد. بگذريم ...سال هشتاد و شش هم رسيد !مي گويند زمان چه تند مي گذرد .به تازگي به ذهنم رسيده بود كه در حقيقت اين زمان نيست كه زود مي گذرد بلكه تصور گذر سريع زمان ناشي از حافظه ضعيف ماست ؛ بدين معنا كه بطور نا خود آگاه گذشته را كه از نظر مي گذرانيم شايد از كل سال گذشته بيش از هفتاد و دو ساعتش را به ياد نياوريم و از آنجا كه ارزيابي ما از زمان گذشته با فراخوان ناخود آگاه خاطرات صورت مي گيرد بنابراين فكر مي كنيم زمان سريع مي گذرد در حاليكه اگر حافظه قادر به ياد آوري تمام لحظات گذشته بود به درستي در مي يافتيم كه زمان بر سياق هميشگي خود سير كرده است.راستي عكس بالا هم سفره هفت سين من است سكه و سنجد و سبزي و سي دي و سس گوجه فرنگي و سوزن و ساعت -حافظ هم همراهم نياوردم جايش صد سال تنهايي گابريل گارسيا ماركز را گذاشته ام ...مي بينيد نانو تكنولوژي چه كرده است؟!! .

Friday, March 16, 2007

پير مغرب

ميدان ترافلگار لندن داخل موزه پرتره هاي مشاهير بريتانيا كه مي شوي با ديدن آن همه سالن و راهرو كه دور تا دور پوشيده ازپرتره مشاهير علم و هنر و سياست است اولين سوالي كه به ذهنت مي رسد اين است كه آيا اين همه ، مشاهيري از تمام جهان هستند يا تنها از بريتانيا!و تا وقتي كه محل تولد تك تك آنها را نخواني باور نمي كني كه تمام اينها در اين جزيره كهنه چشم به جهان گشوده اند.نيوتن ، جان دالتون ، شكسپير ، فلمينگ ، چارلز ديكنز ،برتراند راسل ، چرچيل و پس از يك چرخش وارد سالن كوچكي كه با نور هاي ملايم روشن شده نگاهي بر شانه ام سنگيني مي كند ، بر مي گردم و ناگهان نگاهم به نگاه پير مرد رنجور تكامل ، داروين، با آن پا لتوي سياه رنگ و كلاهي مشكي كه در دست گرفته گره مي خورد.انگار زنده است و هنوز از آن سردردي كه در سفر دور دنياي كشتي سلطنتي به آن دچار شده بود در رنج است.داروين اولين كسي بود كه با سلاح علم به دوئلي جسورانه با خداوند دست زد و البته خداوند را هم كمي ترساند اما خوب زمان ثابت كرد كه جايگاه خداوند فراتر از علم است.داروين كه با نقش صورتش بر اسكناس ده پوندي انگلستان سعي كرده اند جايگاهش را پاس بدارند يكي از سه تني است كه اگر آنها نبودند بشريت در جايگاهي كه امروز ايستاده است قرار نداشت.استوار ايستاده است و نگاهش همچون نگاه يك پيشوا بر سرباز است.
عدم پیشرفت او در تحصیل باعث شد تا پدرش او را از مدرسه بیرون بکشد و برای تحصیل
علم پزشکی به دانشگاه ادینبورگ (Edinburgh) در اسکاتلند بفرستد. اما در آنجا نیز علاقه ای از خود برای ادامه درس نشان نداد. پدرش به او می گفت :

"تو اصلآ به هیچ چیز اهمیت نمی دهی؛ برای تو فقط قدم زدن، به سگ و گربه نگاه کردن، دنبال کردن موش و گرفتن آن و ... اهمیت دارد. تو همه خانواده را زیر سئوال بردی و با آنان مخالف هستی."
پس از ناکامی او در ادامه تحصیلات پزشکی، او را به دانشگاه کمبریج (Cambridge) برای تحصیل علوم دینی فرستادند تا شاید بعدها در کلیسا فعالیت مثبتی داشته باشد. اما او هیچ دلیلی در خود نمی دید که چنین رشته ای را دنبال کند.

در دانشگاه ایدینبورگ (Edinburgh) بجای مطالعه و تحصیل دروس پزشکی اولین مقاله علمی خود را نوشت و در داتشگاه کمبریج (Cambridge) بجای مطالعه دروس دینی به گیاه شناسی علاقمند شد بطوری که بارها بسیاری از دروس این رشته تحصیلی را بعنوان واحد درسی انتخاب کرد. بعنوان یک علاقمند به علوم طبیعی و زیستی همواره در حال جمع آوری گونه های مختلف حشرات، سوسکها و حیوانات کوچک بود. او همواره با یکی از دانشجویان کمبریج در جمع آوری گونه های جانوری در حال رقابت بود و چنانچه می دید او زودتر به یک گونه جدید دست پیدا کرده است بسیار عصبانی می شد.

در یکی از دست نوشته های داروین اینگونه آمده است : "یک روز روی شیره یک درخت قدیمی دو عدد از انواع بسیار کمیابی سوسک های Bombardier (بمب افکن) را دیدیم، هر دوی آنها را گرفتم و هر کدام را در کف یک دست نگاه داشتم. ناگهان سوسک سومی را دیدیم، واقعآ نمی توانستم آنرا از دست بدهم؛ با خود کمی فکر کردم که چگونه می توانم این سومی را بگیرم؟ سوسکی را که در دست راستم بود در دهانم گذاشتم تا بتوانم با دست آزادم سومی را هم بگیرم. اما این سوسک از درون، دهان من را گاز گرفت و مایع سوزنده ای را ترشح کرد و بناچار آنرا به بیرون تف کردم. هم آنرا از دست دادم و هم نتوانستم سومی را بگیرم!"

در سال 1831 چارلز داروین یک دعوتنامه متحیر کننده از کشتی سلطنتی انگلستان دریافت کرد، از او خواسته شده بود تا بعنوان زیست شناس در یک سفر دور دنیا با این کشتی همراه شود. به همین علت بود که برای مدت پنج سال آتی داروین با خیال راحت توانست جزایر و سواحل آمریکای جنوبی را بررسی کند. ده ها دفترچه یاد داشت را پر کرد و صدها نمونه از سنگها، گیاهان و جانوارن مختلف تهیه کرد و آنها را برای مطالعه بعدی به منزل خود در انگلستان فرستاد.

و تقريبا مي توان گفت داروين با نامي كه امروز مي شناسيم از اين نقطه آغاز شد.
اينقدر پرتره اينجا هست كه براي ديدن و خواندن توضيحات همه شان يك هفته زمان لازم است .از موزه بيرون مي زنم و در حاليكه هنوز تصاوير در ذهنم مي چرخند رو بروي موزه در ميدان ترافلگار بر فراز يك برج بلند بيست متري قامت بلند دريادار نلسون كه در جنگ ترافلگار شكست سختي به دشمن فرانسوي داد به استواري داروين ايستاده است . با خودم فكر مي كنم كه راه درازي در پيش داريم اما آيا رو بدان سو داريم.فيلم تبليغاتي يكي از كانديداهاي انتخابات گذشته رياست جمهوري را تماشا مي كردم مي گفت :"فردا دنيا شتابي دارد كه آهنگ آن را بايستي از امروز نواخت " -سعي كردم در اين باره چيزي نگويم اما نمي توانم سنگيني آن را بيش از اين تاب آورم و آن اعتراض مضحك مردممان به فيلم سيصد است ، مردم ما كه برايشان مهم نيست نمايندگي كشورشان را چه كسي بر عهده بگيرد و با سرنوشت خود تا اين درجه شوخي دارند چه اهميتي دارد اگر در يك فيلم كه متعلق به گذشته بسيار دور است به چه صورت تصوير شده باشند - در اين مورد هم بهتر است مانند آن ديگري كه بسيار مهمتر بود سكوت پيشه كنند.

.

Thursday, March 08, 2007

تقديم به همه كساني كه مثل من فكر مي كنند جايي كه اكنون ايستاده ايم محصول اعمال خودمان است

راجع به فيلم «۳۰۰» چيزي شنيده‌ايد؟ فيلمي است بر اساس كتابي از «فرانك ميلر» در مورد جنگ ميان شاه يوناني (لئونيداس) با ۳۰۰ نفر مرد جنگي، و خشايارشاه ايراني با ارتش ۱۲۰۰۰۰ نفري!
و رشادتها و دليريهاي آن «
۳۰۰» نفر كه تا پاي جان، و مهمتر از آن براي پيشبرد دموكراسي، با آن ۱۲۰۰۰۰ نفر وحشي غير متمدن «بي‌دمكراسي» و احمق ميجنگند و آخر، با شكستي پرافتخار، ميميرند.اين فيلم مهيج هنوز اكران عمومي نشده، ولي ديروز ما در برلين اين افتخار رو داشتيم كه زودتر از اكران، آنرا در جشنواره‌ي فيلم برلين تماشا كنيم.البته اين افتخار نصيب من نشد، ولي همكارانم، به همراه دوست ايرانيم، فرنوش، به ديدار اين فيلم شتافتند. و امروز حال و قيافه‌ي فرنوش ديدني بود:

- فرنوش در حاليكه صدايش از عصبانيت ميلرزد و اشك در چشمانش جمع شده تعريف ميكند: افتضاح به معناي واقعي، ايرانيها را مثل حيوان نشان داده بود: بدوي، با پوششي مثل تروريستهاي امروزي، جلادگونه با چشمهايي پر از خون، سياه پوست،
ميگويم خب، ۲۰۰۰ سال پيش بوده، قيافه‌ها بايد هم بدوي باشند، جنگ هم بوده، نميشه كه همه صلح‌طلب و مهربان به‌نظر برسند، ضمن اينكه امپراتوري ايران، گستره‌اي از قومها بوده، سياه پوست يا پوستي با رنگ تيره هم نبايد كم بوده باشد.

ميگويد آخر يونانيها همه خوش‌تيپ، هيكلهاي ورزشكاري، با درايت، شجاع، زيرك كه با يك حركت شمشير، ۱۰۰۰۰ نفر ايراني را قلع و قمع ميكنند

ميگويم، خب چه انتظاري داري عزيز من، تو هم اگر بخواهي دشمنت را به تصوير بكشي همه را زشت و احمق و عقب‌افتاده نشان ميدهي، خودت را شيك و خوشگل و باهوش. مگر در فيلمهاي جنگ، عراقي‌ها را نديده‌اي؟

ميگويد قبول دارم، هميشه اغراق ميشود، اما نه اينكه همه‌ي واقعيتها را تحريف كنند؛ آخر همه‌ي ايرانيها را اين شكلي نشان ميداد، زنهايشان را هرجايي، پادشاهشان را، خشايار شاه، را با صورتي پر از گوشوره و آرايش غليظ، همجنس‌باز،

ميگويم خب مگر نه اينكه پدر تاريخشان، هردوت گفته ايرانيها، زنهايشان را به ميهمانشان تعارف ميكردند؟ مگر كم بوده در تاريخمان، شاهد و ساغر و …. . خب، برداشتشان از ايران همين ميشود ديگر، اما بيننده‌ي فيلم بايد عاقل باشد، مگر ميشود دو همسايه، در يك زمان مشابه، يكي اينقدر متمدن، باهوش، با درايت، ديگري آنقدر عقب افتاده و احمق؟ مشكل اينجاست كه تاريخ را هميشه پيروزها مينويسند، هيچ فيلم يا كتاب و يا سند قابل عرضه‌اي از ايرانيها ديده‌اي كه بخواهد اطلاعات بيغرضي از زاويه ديدي ديگر ارائه دهد؟ ضمناً اين هم يك فيلم (فيلم-انيميشن) است، نه سند تاريخي، كه خودت را اينقدر ناراحت ميكني.

- ميگويد آخر مردم براي يونانيها دست ميزدند. آنها را وقهتي ايرانيها رو مثل مورچه ميكشتند و دست و پايشان را با شمشير ميپراندند، تشويق ميكردند

ميگويم خب فيلم اكشن بوده، چه انتظاري داري، اينها همانهايي هستند احتمالاً كه ميروند فيلمهاي جنگ ستارگان ميبينند و براي كشته شدن آدم فضايي‌هاي بدذات هورا ميكشند.
- ميگويد آخر ايرانيها رو هو ميكردند و به حماقتشان ميخنديدند،… اينقدر شور بود كه آخر فيلم، يك ايراني ديگر حاضر در سالن بلند شد و شروع كرد به بدگويي از فيلم و انتقاد به تشويق‌كنندگان
ميگويم خب، تو هم اگر ايراني نبودي، حتماً با قهرمان و نقش اول فيلم همذات‌پنداري ميكردي، نه با شكست‌خوردگان.
- ميگويد نه تو درك نميكني، واقعاً ناراحت‌كننده بود، جاي تاسف دارد براي اروپايي‌ها كه خودشان را با معلومات ميدانند و آمريكايي‌ها را مسخره ميكنند.
ميگويم من كاملاً احساست را درك ميكنم، شايد اگر خودم هم به تماشاي فيلم آمده‌بودم همينقدر عصباني و ناراحت بودم، اما چه ميشود كرد؟ فيلم است ديگر، مگر ايراني‌ها اعراب را و حمله‌شان را همين شكلي نشان نميدهند در فيلمها و كتاب‌هايشان؟ اين رسم هر دشمني و جنگي است.
- ميگويد آخر چرا بايد ذهنيت همه راجع به كشور من اينطور باشد. من تاسف ميخورم كه هيچ‌كاري نميتوانم بكنم. و از عكس و كليپي ميگويد كه بعد از فيلم براي همكاران فرستاده از ايران امروز: كه پيست اسكي ديزين بوده و مركز خريد تجريش!

ميگويم ذهنيت عموم مردم جهان، با آنچه كه از ايران ميبينند شكل ميگيرد، نه به دلخواه تو، و آنچه كه ميبينند احمدي‌نژاد است و عمليات استشهادي و مرگ بر آمريكا. اينها سخنگو و نماينده‌ي ملت ايرانند، نه آنهايي كه در ديزين اسكي ميكنند و تو دوست داري همه‌ي ايران باشد. اين واقعيت است، هر چند ناراحت‌كننده، اما تو نميتواني آنرا تغيير بدهي، تاسف خوردن هم در مواردي كه هيچ نقشي در آنها نداري، دردي را دوا نميكند. تاسف آن موقع بايد بخوري كه بتواني تغييري ايجاد كني و تاثيري بگذاري و اينكار را نكني.

و فرنوش قانع نميشود. خودم هم! اين عكس‌ها و كليپ فيلم را ميبينم و بغض ميكنم. عقل ميگويد من مسوول انسان بودن خودم هستم، و مفيد بودن براي ديگران، اما احساس ميگويد آن تكه از خاك دنيا و آنچه آنجا ميگذرد، از تو جداشدني نيست. بغض ميكنم و افسوس ميخورم.

نوشته بالا برگرفته از سخن يكي از دوستان در انجمن ست ست است

منبع : سايت ايرانيان مقيم انگلستان

Tuesday, March 06, 2007

به مهماني هم مي روند

الان از دانشگاه بر گشتم.با تمام خستگي شديدي كه داشتم خبري خواندم و آنقدر دلم شكست كه نتوانستم به استراحت بروم.رسول ملاقلي پور فوت كرد!براي كساني كه فيلمهاي دفاع مقدس او را مي ديدند و در عين حال حساب شهدا را از ديگران جدا مي كردند خبرفوت او تاب آوردني نيست.سايتها در مورد آنكه پس از ملاقات همسر شهيد باكري و با الهام از گفته هاي او فيلم هيوا را مي سازد خبري گذاشته اند و خدا مي داند كه موجودي عزيزتر از باكري هنوز چشم به جهان نگشوده است. آثار كمال تبريزي و ملاقلي پور بود كه زندگي و مانيفست شهدا را كه گاها مورد سواستفاده نيز قرارگرفته است را به اذهان نسل امروز نزديك كردند. ممكن است در مخيله برخي نگنجد كه چگونه در كنج قلب هنرمندي مثل ملاقلي پور با آن سبيل كلفت و هيكل درشتش ممكن است گنجشگكي لانه داشته باشد.اما واقعيت اين است كه هرگاه فيلمي ديدي ، نوشته اي خوانديد ، موسيقي شنيديد يا نقاشي ديديد كه متاثرتان كرد بي شك بدانيد كه دل سوخته اي در سينه سازنده آن مي تپد يا در بهترين حالت خالق عاشقي دارد.دل عاشق هميشه با ظاهري نحيف و هملت وارنمي آيد .اي بسا سياستمداران كه در پس پرده قاطعيت خويش دلي عاشق را مهمانند يا دلي سوخته را!بهر حال ملاقلي پور نزد باكري به ديار عدم شتافت و اگر شاهكار "گاهي به آسمان نگاه كن " تبريزي را ديده باشيد مي دانيد كه اين جنس همه مهمان همند.گاهي به همراه فرزند يكي از شهدا به بهشت زهرا مي رفتم ، در اين ملاقاتها در يافتم كه حتي از پشت سنگ سرد نيز مي توان گرماي قلوب عاشق را حس كرد.

Thursday, March 01, 2007

خاطره شب اول

از وقتي تلويزيون خراب شده ديگر شبها كسي اينجا نمي آيد و مكان خوبي است براي خلوت كردن.روي صندلي مقابل پنجره دور ميز گرد ،دراتاق تلويزيون كه در واقع بخشي از آشپزخانه است كه با موكت آبي فرش شده ، نشسته ام.به لوگوي دانشگاه كه بر فراز يك ساختمان بلند در دوردست زير نور چراغ سو سو مي زند خيره شده ام.باران ملايمي باريدن گرفته ؛ قطرات باران از لبه بالاي پنجره مانند قطرات اشك به هم مي پيوندند و پايين مي آيند و تصوير لوگو را در نظرم كج و معوج مي كنند.ياد شب اول كه آمدم اينجا مي افتم.پس از يك پرواز هفت ساعته خسته كننده هواپيما بر فراز شهر منچستر ارتفاع كم مي كرد تا فرود بيايد.تقريبا تنها زماني كه احساس غربت را با تمام وجود چشيدم همان موقع بود كه ازبالا خيابانهاي منظم ، چراغهاي سديم اتوبانها را تماشا مي كردم ،چيزي بر دلم سنگيني مي كرد بالاخره اين فضاي سنگين با هشدار خلبان در مورد فرود در هم شكست.از زاهروهاي موكت فرش فرودگاه كه بوي مطبوع مواد تميز كننده در آن پيچيده بود همراه ساير مسافران گذشتم و به صفي نه چندان طولاني ملحق شدم تا مدارك را ارايه كنم .تقريبا اكثريت آن پرواز مسافرا ايراني بودند.از لحظه بلند شدن هواپيما اغلب روسري ها كنار رفته بود ،با اين حال هنگام فرود برخي از آن هم فراتر رفتند.باالاخره مدارك چك شد و پس از جمع آوري چمدانها به سوي درب خروجي به راه افتادم.ساعت ده شب بود بنابراين نمايندگان دانشگاه رفته بودند و بايد خودم به خوابگاه مي رفتم.يك زن ايراني بلند بالا با كت و شلوار مشكي كه در واقع در قسمت چك كردن مدارك مترجم آنهايي بود كه زبان انگليسي نمي دانستند داشت رد مي شد كه از او پرسيدم تاكسي ها را كجا مي شود پيدا كرد ، او هم با همان سرعتي كه رد ميشد با اشاره دست آخرين درب خروجي به خيابان را نشانم داد .در خيابان همان لحظات اول يك چيز خيلي ، به چشمم آمد و آن اين بود كه نه تنها كسي از لاين خود خارج نشده و سبقت نمي گرفت بلكه آدمها هم مثل سگ از ماشين مي ترسيدند.يعني مثل خودمان مثال شواليه هاي جنگجوي يونان باستان به دل ماشينها حمله ور نمي شدند.از آنجا كه شنبه شب هم بود خيابانها مخصوصا آن خياباني كه كمپ دانشگاه محسوب مي شود بسيار برايم ديدني بود .مثل ايران كه يك مغازه درميان كتابفروشي داريم اينجا يك خط در ميان پاب ها و بارهاي دنجي دارند كه هر رهگذري را براي گپي دوستانه ، خلوتي بدون مزاحم يا ملاقاتي عاشقانه به خود مي خوانند و بعدها در يكي از روزنامه هاي محلي مي خواندم كه ميزان عمده وامي كه دانشجويان اروپايي در حين تحصيل مي گيرند صرف مشروبات و خوشگذرانيهاي مربوطه مي شود!!!در ميان اين هياهو كه همه مست و لايعقل در هم مي لوليدند و شهر مثل شهر خوابگردها چهره عجيبي داشت چشمم به زني چادري افتاد كه نقاب داشت و از ميان اين جمعيت به راه خود مي رفت و كسي به او نگاه چپ هم نمي كرد در صورتي كه برايم قابل تصور بود كه همچنين زني در تهران پدرش از چشم و زبان مردم صلواتي مي شود.البته بعدها فهميدم كه اينها قوانين ضد نژاد پرستانه سرسختي دارند.مثلا يك روز از كميته انضباتي دانشگاه يا اداره پليس (دقيقا خاطرم نيست) احضاريه اي براي يكي از همكلاسيهاي انگليسي آمد و بعد فهميديم كه به يك چيني چيزناخوشايندي درمورد مليت يا طرز حرف زدنش پرانده و چيني هم موفق شده دو شاهد ببرد و از او شكايت كند (و واقعا كارش به جاهاي باريك كشيد).با راننده تاكسي به غير از كرايه و مسير فقط چند كلمه صحبت كردم و آن وقتي بود كه پرسيد از كجايي و من جواب دادم از ايران و بعد گفت :"آهان ، از كشور احمدي نژاد مي آيي !!!!" مغزم سوت كشيد البته نه به اندازه بعد ها كه فهميدم اغلب اروپاييهايي كه ايران را نمي شناختند اكنون آن را با نام احمدي نژاد مي شناسند و چون احساسات ضد آمريكايي در اروپا نيز در حال اوج گيري است رييس جمهورمان محبوبيتي نسبي هم در اينجا دارد ، بطوريكه بسياري مي گويند چه خوب شد بالاخره يك نفر با جسارت در مقابل خودخواهي هاي آمريكا ايستاده است.بالاخره به خوابگاه رسيديم.با يك چمدان بسيار سنگين كه چرخشهايش در قسمت بار شكسته بود ،يك جعبه نيم در نيم در نيم نسبتا سنگين و يك كيف دستي و يك لپ تاپ كه روي دوشم بود در خيابان مقابل خوابگاه من ماندم و خودم. در ورودي كه دري ميله اي بود و آنورش فضاي سبز خوابگاه بود بسته بود و كسي آنجا نبود.از سر كوچه دختري داشت مي آمد ، قد متوسط ، لاغر اندام با موهاي بلوند كه پشت سرش جمع كرده بود و شالي سياه رنگ بر دوش كه دو انتهايش را با دو دستش روي سينه اش نگه داشته بود نزديك مي شد ، نگاهش كردم همانطور كه نزديك مي شد خنده اي ملايم بر لبانش نشست و وقتي كاملا نزديك شد گفت تازه وارديد؟ گفتم بله همين الان رسيدم ،ميدانيد خوابگاه گروونر كجاست؟گفت همين جاست بعد گفت مي خواهيد كمكتان كنم ،قبل از اينكه بگويم راضي به زحمت نيستم جعبه را برداشته بود ،كارت خوابگاه را از درايور گذراند در باز شد و به سمت پذيرش به راه افتاديم.فرانسوي بود و وقتي از من پرسيد از كجا مي آيي كفتم از ايران ، ميشناسيد؟ خنده اي كرد و گفت بله ،احمدي نژاد!!(اگر باور نمي كنيد خرجتان با من يك بليط بگيريد بياييد خودتان ببينيد-كم كم دارد جمله دكتر باورم مي شود كه ميگفت دنيا در حال احمدي نژادي شدن است)به پذيرش رسيدم تشكر كردم و خدا حافظي كرديم.شيفت شب پيرمردي با موهاي كاملا سفيد با چشماني انگليسي الاصل و آرام كه مانند ساير انگليسي ها واضح و قاطع اما دوستانه صحبت مي كرد پيش از اينكه چيزي بگويم خوشامد گفت و اسمم را پرسيد.بعد كه اسمم را چك كرد پاكتي داد كه حاوي كارت ورود و خروج ، كليد اتاق و آشپزخانه و يك كارت تلفن رايگان بود به دستم داد.آنقدر خوش برخورد و صبور بود كه با ذهنيتي كه در مورد انگليسي ها داشتم تصور كردم كه تيپي استثنا ست.اما گذر زمان ثابت كرد كه در حوزه بينايي من مردمان اين جزيره كهنه مردماني خوش برخورد هستند كه سريع اما واضح و قاطع و به طرزي جذاب صحبت مي كنند ، بسيار سريع عمل مي كنند و بسيار مبادي آدابند.تا اتاقم راه پر پيچ و خمي بود بنابراين يكي از چمدانها را پيش پير مرد گذاشتم و با بقيه وسايل به راه افتادم ،در ميانه راه پسري با موي بور كه به نظر اروپايي مي آمد خستگيم را ديد ، در حاليكه با يك قوتي آبجو داشت به اتاقش داخل مي شد درنگ كرد و گفت مي خواهيد كمكتان كنم گفتم : نه ممنونم.گفت خسته هستيد يكي را برايتان بياورم گفتم مزاحم نمي شوم و بعد خنديد و گفت هر طور مايليد.اولين سري را در اتاق گذاشتم و دنبال اصل قضيه كه چمدان چرخ شكسته بود آمدم بسيار سنگين و خسته كننده بود ،دو باره دانشجويي مرا ديد و براي كمك اعلام آمادگي كرد ،من هم خواستم لااقل يك مرتبه تعارف كنم ،گفتم :زحمت نمي دهم ، متاسفانه در همان اولين تعارف قبول كرد و به اتاقش رفت ؛ مي خواستم در بزنم بگويم غلط كردم ، اشتباه كردم شما چرا باورتان مي شود؟!اما كار از كار گذشته بود و بالاخره در اتاق مستقر شدم.اتاقي حدود نه متر با يك ميز تحرير بزرگ كه دو كشوي بزرگ دارد ،يك كمد لباس ،يك تخت ،يك تلفن ،يك چراغ مطالعه و بالاخره يك آينه و دستشويي زيرآن.يك پنجره هم روبه فضاي خوابگاه و درختي قديمي داشت كه روي درخت پرنده اي است غريب كه هر شب ساعت سه شروع به خواندن مي كند.در هر فلت سيزده نفريم كه هر كس اتاق مستقلي دارد.سه توالت و دو حمام و يك آشپزخانه مفصل و مجهز با اتاق تلويزيون كنارش از قيمت ارزاني كه نسبت به ساير خوابگاهها داشت بهتر به نظرم مي رسيد.خسته و كوفته روي تخت افتاده بودم صبح كه شد لباس پوشيدم و بيرون زدم.از كوچه كه خارج شدم به خيابان بزرگي به نام آكسفورد رسيدم و از صحنه اي كه مي ديدم ...."تقريبا باران قطع شده است ،جوليو هنوز سرفه مي كند صدايش را از اتاق مي شنوم ، مي روم احوالش را بپرسم. .....