Sunday, August 30, 2009

مهرورزي در آغوش برگ هاي چنار - داستان كوتاه

دستنوشته هاي سالها پيش را نگاه مي كردم. ميان آنها داستان كوتاهي پيدا كردم كه درست زماني كه بيست سال داشتم در يك نشريه دانشجويي نوشتم. ايده اصلي آن پيرامون عشق جواني است و مانند هر داستاني پيامي دارد. حالا هفت سالي از زمان نوشتن اين داستان مي گذرد و هرچند مانند آن زمان نمي توانم جمله نتيجه گيري پاياني داستان را تاييد و تكرار كنم اما از تكذيب و مخالفت مطلق با آن هم عاجزم. انسانها در تمام كارها و افكارشان معقول و منطقي عمل نمي كنند بلكه بخش بزرگي از كنشهاي ما نامعقول و غيرمنطقي اند كه چون ژرف بنگريم ريشه آنها را در غرايز مي يابيم. هر چند براي توجيه همين دسته از اعمال نامعقول غريزي هم رياكارانه يا ناخودآگاه به توجيهات منطقي متوسل مي شويم. آن دسته از اعمال و افكار انسان كه از عقلانيت او سرچشمه مي گيرند با گذر عمر و رشد عقلانيت تغيير مي كنند اما بخش قابل توجهي كه به غرايز مربوطند هميشه همانجا بدون تغيير باقي مي مانند. هرچند برخي از جنبه هاي اين داستان در اثر تغيير عقلانيت نگارنده تغيير كرده اند اما حقيقتي نيز در آنها مي توان سراغ گرفت كه چون ناظر به غريزه بشريند ثابت و استوار همانجا مانده اند و هنوز هم به قوت خود صادقند. متن اين داستان كوتاه را در زير مي خوانيد:

همه چيز از آن پنجره روبروي اتاقم شروع شد، پنجره خانه اي كه يك خانواده به تازگي در آن ساكن شده بودند، اما هنوز آنها را نديده بودم. من كه تا آن روز رؤيايي، هميشه پيش خودم قاطعانه و با تعصبي خشك، نظر بازي و لهو و لعب جواني را عبث و گناه مي پنداشتم، با يك نگاه پر خنده دختر همسايه، عشق، غريزه يا هر چيزي كه اسمش را بگذاريد از زباله هاي سركوب شده ناخود آگاهم بيرون جهيد و در يك لحظه مثل آب خوردن، خط بطلاني بر باورهاي سرسختانه و ديرينه ام كشيد، هيچ وقت فكر نمي كردم كه يك عقيده سرسخت اين قدر راحت در مواجهه با يك واقعيت مخالف بيروني اينچنين محو و نابود شود.

از وصف جمال يار به سختي مي گذرم كه در اين مجال نمي گنجد و ممكن است اسباب زحمت بنده شود و داستان را از آنجا مي گويم كه براي اولين بار وقتي او را ديدم كه پشت پنجره اتاقش ايستاده بود ، آن قدر نافذ و پر معنا مي نگريست و آن قدر نجيب مي خنديد كه گويي قلبم از جا كنده مي شد و بر زمين مي افتاد؛ بالأخره پس از خروج از اغماي عاشقي با هزار ايماء و اشاره، اولين پيغام مهر و محبت را فرستادم و الحق بلافاصله جواب گرفتم.
ديگر از خوشحالي نمي دانستم چكار كنم، كدام عاشقي از معشوق اين قدر سريع و بي درنگ جواب بله شنيده بود.
بالأخره حدود ده دقيقه، اشارت هاي دل را با رمز و ايماء به يكديگر گفتيم و او خداحافظي كرد و رفت؛ از آن پس آبي آسمان آبي ديگري شده بود ، براي اولين بار زيبايي درخشش خورشيد را مي ديدم، گويي ابرها مي خنديدند و شادمانه مي گذشتند، حتي آن كلاغ بد ريخت مزخرفي كه صبح ها با قار و قورش خواب را از چشمانم مي دزديد، همچون مرغ عشقي كه صدايش به لطافت بلبل باشد، به نظرم مي رسيد.

در كتاب ها خوانده بودم كه عشق هنگامي اتفاق افتاده است كه هر چيز خوب را براي معشوق بخواهي و به نوعي نسبت به او بي هيچ چشمداشت عوضي بخشندگي يك طرفه داشته باشي و در ضمن ابداً انگيزه تصاحب او را در سر نپروراني، اما همين كه در آن لحظات زيبا از خود بيرون جهيدم، خود را با عشقي پر از ناخالصي هاي گوناگون يافتم، اما چشمم را بر همه آنها بستم و نگذاشتم كه ساعاتي بدين زيبايي در سايه سخنان چند عارف و عاشق بيچاره و در به در منغص و مكدر شود ؛ به هر حال من هم مانند همه انسانهاي ديگر، انساني بودم با ابعاد الهي، غير الهي و صد البته لحظاتي شيطاني، پس همه آنها را به عنوان يك مخلوق در خودم به رسميت شناختم و دمي آرامش يافتم.

شب و روزم در مقابل آن پنجره كذايي مي گذشت، صبح ها قبل از بيرن رفتن از خانه و عصرها پس از برگشتن تا شب مقابل پنجره مي ايستادم تا اگر آن پادشه خوبان چهره بنمود، " كوس نودولتي از بام سعادت بزنم " ، اما متأسفانه خيلي كم مي آمد و هر وقت هم كه مي آمد بيش از چند دقيقه نمي ماند، چون پدري داشت- دور از همه پدران- همچون سگ آماده هوچي گري و آبروريزي و مادري كه نگو و نپرس، مثال مادر فولاد زره. ديگر حتي آن پنجره اتاقم هم شخصيتي گرفته بود و برايم همچون يك فرد معنايي داشت، به خصوص آنكه با ماژيك بر رويش خيلي درشت نوشته بودم: " همه عمر در خيالي و ندانمت كجايي؟ " برخي شب ها هم سايه گيسوان بلندش را كه گويا شانه مي شدند، بر ديوار مي ديدم و كلي خرم و خوشوقت مي گشتم.

كوچه ما يكي از آن كوچه هاي جنوب شهر بود كه اهالي آن به بد قلقي شهره بودند و كلاً همسايه هاي خوب و آرامي نداشتيم ، از آن زن هاي فضول و بيكار داشتيم تا آن مفنگي هاي خانمان برانداز و به همين خاطر مجبور بودم در اين رابطه كمي جانب احتياط در پيش گيرم و آهسته بيايم و آهسته بروم كه اين همسايه هاي ناباب شاخم نزنند. اما از طرفي ديگر از اين رابطه خشك و دورادور خسته شده بودم تا اينكه تصميم گرفتم شماره تلفن حضرت دوست را به طريقي پيدا كنم. اين بود كه يك روز كه مأمور اداره مخابرات قبوض تلفن را لاي در منازل جا مي كرد، بعد از اينكه از كوچه خارج شد، آهسته داخل كوچه رفتم، پس از اينكه مطمئن شدم كسي در كوچه نيست و همسايه ها هم از ديد زدن غيلوله معافند، ترسون ترسون ، لرزون لرزون اومدم در خونشون ، به در كه رسيدم، قبض هاي طبقات آن ساختمان را از لاي در بيرون كشيدم و شروع به جستجو كردم، در همين حين سرم را بالا كردم كه اوضاع كوچه را بسنجم كه ديدم به به ... اصغر آقا كه معلوم بود تازه وافورش را زمين گذاشته از سويي و طاهره خانم از سوي ديگر، بار ديگر تير آن نگاه هاي بي پرده و مهاجمشان را در جانم فرو برده اند. دست و پايم را گم كردم و رنگ از رخسارم پريد، آنها ابداً چيزي نگفتند ، اما من مي خواستم از دست خودم سرم را به ديوار بكوبم كه چرا بايد به خاطر عشق و عاشقي جواني حتي از اين كچل ابن وافور و آن زنيكه بيكار فضول خجالت بكشم، به هرحال پس از مدت ها آبروداري در آن محله، در حالي كه مطمئن بودم طاهره خانم همه چيز را بر روي آنتن خواهد فرستاد، همچون شيخ صنعا خرقه را رهن خانه خمار گذاشتم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. خيلي عصباني و كلافه بودم و بيشتر به آن خاطر كه اگر يك زن خياباني هم جاي آن دو همسايه متوجه من مي شد، از خجالت آب مي شدم ومي رفتم توي زمين و اين اولين باري بود كه نسبت به قيد و بندهاي زايدي كه جامعه به نام حجب و حيا به انسانها تحميل كرده و آنها را تشويق به خودسانسوري براي متجلي ساختن شخصيتي دروغين ميكند ، اينقدر احساس تنفر و انزجار مي كردم.

به هر حال اين هم گذشت و يك روز كه وارد اتاقم شدم، بر جايم ميخكوب شدم ؛ ديدم كه او همچون فرشته أي تازه از آسمان نازل شده، مقابل پنجره اتاقش كه درست مقابل پنجره اتاق بنده و به طرف قبله باز مي شد، با يك چادر سفيد گلدار، با صورت نوراني و دوست داشتني هميشگي اش دارد نماز مي خواند ؛ معطل نكردم و بلافاصله رفتم جانماز را آوردم ، آنقدر هوش از سرم پريده بود كه بدون وضو و بدون رعايت قبله ، رو در روي او و درست در خلاف جهت قبله همراه او اولين ركعت نماز زندگيم را آغاز كردم ، ركوع و سجود و قنوت و همه را هماهنگ با او انجام مي دادم. قنوت مي گرفت، من هم قنوت مي گرفتم، اما از بين دو دستانم روزنه أي مي ساختم كه صورتش را ببينم، آن قدر مبهوت او شده بودم كه وقتي انگار او حمد و سوره و تشهد مي خواند، چيزي نمي خواندم و سلام را كه مي خواند، به خوبي او درود و سلام مي فرستادم. اين نماز تنها زماني بود كه مي دانستم دقيقاً دارد چه مي گويد و به چه مي انديشد. واقعاً موقع اذان با اولين الله اكبر در هر كجا كه بودم، قلبم به سرعت مي تپيد، چرا كه يادم مي آمد كسي هست كه خيلي دوستش مي دارم و او نيز هم ؛ و اكنون در مقابل پنجره اتاقي در اين شهر بزرگ مشغول عبادت پروردگاراست. ديگر براي لحظات اذان و نماز لحظه شماري مي كردم و حتي صبح ها قبل از اذان صبح از خواب بيدار مي شدم و وضو مي گرفتم و خيلي زودتر مقابل پنجره حاضر مي شدم تا فرشته پيشنمازم بيايد و من در دامان او و او در دامان خدا بياويزد.

يك روز كه به خانه آمدم و به اتاقم رفتم، همين كه داخل شدم، با كمال تعجب ديدم كه او با همان اشاره هاي آشنا رو به همان پنجره گويا با كسي صحبت مي كند ؛ با خودم گفتم: أي واي بر من! طفلكي آن قدر دلش برايم تنگ شده است كه با جاي خالي من به مغازله پرداخته است. اما گويا اصلاً متوجه حضور من در كنار پنجره نشد و همان طور اشاره ها و خنده هاي هميشگيش را ادامه داد، يك لحظه با مروري بر گذشته لحظاتي را به ياد آوردم كه احساس مي كردم نوعي ناهماهنگي در اين پيغام ها و پاسخ ها وجود دارد ، از اتاق بيرون آمدم و به اتاق خواهرم كه درست در كنار اتاق من بود رفتم و از آنچه ديدم آنچنان شوكه شدم كه چشمانم سياهي رفت و نزديك بود از فرط سستي و ضعف نقش بر زمين شوم.

آري! اتاق خواهرم درست در كنار اتاق من بود و درست پنجره اي در كنار پنجره اتاق من داشت و تازه فهميدم تمام اين روزها و هفته ها دختر همسايه با دوست خود ، يعني خواهر من، صحبت مي كرده است. به كوچه كه رفتم تا از بيرون پنجره اتاقم را ببينم تازه به عمق فاجعه پي بردم. به خاطر موقعيت خاص اتاق من، هميشه انعكاس برگهاي درخت چنار كوچه طوري شيشه اتاق مرا مي پوشانده كه او هرگز مرا نمي ديده است و حتي بعدها فهميدم كه آن سايه گيسوان بلند بر ديوار كه من در شب هاي غفلت به غلط زلف يار مي پنداشتم، نه گيسوي يار بلكه الياف كفشور آشپزخانه شان بوده است كه هر وقت خانم خانه مشغول نظافت بوده، آن را رؤيت مي كرده ام و دل از كف مي داده ام. يكي دو هفته را در افسردگي و اعتصاب غذا و خاك بر سري طي كردم، شده بودم درست مانند آن مار پريشان فلك زده اي كه يك عمر عاشق ماري ديگر بود و سرانجام دريافته بود كه معشوقش شلنگي بيش نبوده است. در اين دوره التيام تنها كارمفيدي كه از من سر زد اين بود كه آن مصرع را كه بر شيشه اتاقم نوشته بودم، پاك كردم و به جايش بسيار درشت تر نوشتم: " عشق سوء تفاهمي است ميان دو ابله ".

باري ، نظير آن روزهاي شاد و پر انرژي ديگر در زندگيم تكرار نشدند و هميشه در شگفتم كه با وجود اين سوء تفاهم بزرگ و اينكه او هيچگاه مرا نديده بود، عشقي در قلبم شعله ور شد و در تمام آن روزها توهم يك پندار شيرين، در جسم و روح من انرژي خلق كرده بود، يعني از مجاز و از هيچ، انرژي آفريده شده بود، كاري كه هيچ دانشمندي تا كنون نتوانسته است انجام دهد. از آن ماجرا سال ها مي گذرد و تنها يادگار من از آن دوران طلايي، نماز شيريني است كه هنوز هم با همان اشتياق به سوي همان پنجره پر خاطره مي گزارم.

Saturday, August 15, 2009

آزمون بزرگ يك خانواده

دوستي دارم عميق و در عين حال بذله گو. اغلب عميقترين اظهار نظرهايش را هم در قالب عاميانه ترين و گاهي پليد ترين صور بيان مي كند. از آن دسته بچه هايي بود كه حتي بعد از دانشگاه نماز اول وقت و روزه اش ترك نمي شد. به قول خودش راز و نيازي داشت با خداي خودش كه حتي اگر تمام دنيا كافر مي شدند او همچنان ادامه مي داد. چند روز بعد از انتخابات با هم رفته بوديم كوه. كلافه بود و بدخلق. اذان ظهر را كه گفتند برخلاف گذشته دست به وضو نبرد. كمي صبر كردم ديدم انگار حاجي خيال عبادت ندارد. گفتم چه شده فلاني نماز نمي خواني؟! آهي كشيد كمي اينطرف و آنطرف را نگاه كرد و بعد گفت: "مي داني؟! اگر يك روز پدر يك خانواده خانم بياره خونه، اون خونه ديگه خونه بشو نيست. ديگه نه حرمتي ميمونه، نه كوچكتر و بزرگتري. ديگه از اون خونه و بچه هاي اون پدر بي-حرمت-شده هر كاري كه بگي بدون هيچ ملاحظه اي ميتونه سر بزنه!!". با رفقا كمي خنديديم. گويا او هم درد انتخابات داشت. يكي از بچه ها پرسيد مگر قبل از اين غير اين بوده؟ الان فقط كمي عريان و آشكار شده؟! گفت: "قبلا گمان مي كردم خانه كم و بيش قانوني دارد. براي بعضي ها از لحاظ معنوي حرمتي اخلاقي قايل بودم. الان فكر مي كنم انگار هيچ ارزشي در دنيا وجود ندارد و ما تنها زندگي را باخته ايم و مي بازيم و همه بازيچه ايم. مي گفت انگار معناي زندگي ناگهاني از دستم در رفته. زير پايم خالي شده و دچار خلا معنا شدم. وقتي پدر خانه به خطا رفته اين خانه ديگر خانه بشو نيست." يكي از دوستان به شوخي گفت پدر خانه كه خيلي وقت است اين كاره است الان اين مادر خانه است كه علاوه بر پدر به خطا رفته!!. همه زديم زير خنده. اما در وراي اين صحبتهاي عاميانه خنده دار حقيقت تلخي نهفته بود كه روز به روز به عمقش بيش از پيش پي مي بريم. نه تنها بناي اعتماد بلكه بناي اخلاق نيز در جامعه ما مي رود كه متلاشي شود. البته من به بدبيني آن دوستم فكر نمي كنم بلكه اين برهه را برهه درد زايمان ايران نوين مي بينم. هر چند افشاگريهاي تكاندهنده اخير كروبي گواه دوباره و مويد چندباره بد بيني اين دوست و بسياري ديگر است اما هنوز روزنه اميدي آن بالا هست كه نزديك و نزديك تر مي شود. ما همه محكوميم كه در اميد زندگي كنيم. اما اميد در دوران بحرانهاي اجتماعي و سياسي مانند آنچه كه در آن بسر مي بريم براي مردم جامعه مثل آب حيات، مانند نفس اهميتي چندين و چند برابر مي يابد. ما در دوره اي قرار داريم كه كردار و واكنش ما بر سرنوشت نسلهاي پي در پي آينده تا آن دورترين سالها كه از استخوان نسل ما هم چيزي نمانده تاثير مي گذارد. هر نغمه اي كه ما بسراييم نسلهاي بعد تا مدتها آن را زمزمه خواهد كرد. نسل ما در برابر يك آزمون بزرگ تاريخي قرار دارد. در اين امتحان ندا و سهراب و محسن و ديگران با رتبه ممتاز افتخار آفرينان اين عرصه شدند. اما ما را اگر توان ممتازي نيست، بايد كه از مردودي حذر كنيم.

Wednesday, August 05, 2009

تاملاتي تلخ اما بهنگام در باب جنبش سبز

در بررسي هر پديده اجتماعي يا سياسي بسته به نظرگاه ناظر و بررسنده موضوع، مي توان آن موضوع را از زواياي مختلفي مورد مداقه و موشكافي قرار داد. "ناظر اصلاحگر" پديده ها را از ديدگاهي كاربردي مشاهده مي كند و دغدغه اش معطوف به ارايه راهكارهاي مفيد و راهگشااست، حال آنكه يك "ناظر تحليلگر" اساسا بايستي با حفظ بي طرفي و فارغ از ديگاه فايده باورانه تنها به توصيف و تفسير آنچه كه در عالم خارج واقع مي شود بپردازد و از هرگونه ارزش گذاري و قضاوت اخلاقي پرهيز كند. متاسفانه با توجه به اينكه وسوسه دخالت و اراده معطوف به اعمال تاثير خواسته يا ناخواسته همواره هر تحليلگر بي طرفي را نيز به سمت اظهار نظرهاي اصلاحگرانه مي كشاند در بسياري از تحليلها ارزش گذاري پديده ها منجر به نوعي قضاوت و در پي آن ارايه راهكاري اخلاقي يا اصلاحگرانه مي شود كه از مايه هاي ناب آن تحليل بسي مي كاهد. پديده اي سياسي كه اين روزها افكار عمومي داخل كشور را به خود مشغول كرده و بازتابهايي نيز در خارج كشور داشته است پديده انتخابات دهم رياست جمهوري و تبعات و پس لرزه هاي آن مي باشد. انتخاباتي كه طي آن بسياري از راي دهندگان و خواص در صحت و سلامت آن ترديد كردند و درصدد اعتراض برآمدند كه واكنش حكومت به اين اعتراضها منجر به بروز بحراني شد كه هنوز پس از دو ماه از آغاز آن راه حلي براي آن متصور نيست. در اين دوماه اتفاقات بسياري افتاد و هر يك از اين اتفاقات خود در چارچوب تحليل و توصيف اين ماجرا شايسته بررسي مفصلند لكن از آنجا كه معترضان از طريق رسانه هاي مختلف در حال اظهار و ابراز اعتراضها و ديدگاهها و تحليلهاي خود هستند جاي خالي نگاهي بي غرضانه به برخي حقايقي كه گرد و غبار بحران و آشفتگي، آنها را از ديد معترضان پنهان داشته حس مي شود كه اين نوشتار در پي پرداختن به آنهاست. به عبارت ديگر اين جنبش نيز مانند جنبشهاي اعتراضي يا حتي در مقياس وسيعتر جنبشهاي انقلابي مانند جنبش مشروطه و جنبش اصلاحات در بطن خود حاوي تناقضاتي است كه بيم آن مي رود حضور اين تناقضات اين جنبش را نيز مانند ساير جنبشها ابتر و ناكام بگذارد. هر چند اين تناقضات دروني در جنبشهاي مشروطه و اصلاحات بود كه در نهايت آنها را با شكست مواجه نمود اما خوشبختانه حضور تناقضات دروني در جنبش اعتراضي اخير بسيار كمرنگتر از آنهاست كه همين امر نشان دهنده رشد بينش سياسي جامعه بسوي يك فضاي شفافتر مطالبات سياسي است. اما با اين حال در اين يادداشت برخي تناقضاتي كه در اين جنبش به چشم خورده و توجه به آنها مي تواند به خود آگاهي بيشتر آن كمك كند از نظر گذرانده خواهد شد.

در حاليكه هر دو جناح اصلاح طلب (معترض به انتخابات) و جناح پيروز انتخابات براي كسب مشروعيت در مشي سياسي خود به انديشه هاي امام خميني استناد مي كند اما به وضوح شاهد آنيم كه جناح حاكم بيش از جناح ديگر در مظان انحراف از راه امام قرار دارد. اين در حالي است كه بررسي بي طرفانه عملكرد و مواضع سياسي-عقيدتي محمود احمدي نژاد و دولت او در چهار سال اخير حاكي از آن است كه بر خلاف ادعاهاي جناح رقيب، او و هوادارانش بيش از همه مبلغ و حتي مجري انديشه هاي بنيانگذار انقلاب اسلامي بوده اند. "مقابله تا حذف اسراييل از نقشه جهان" و همينطور "صدور انقلاب" كه در ادبيات دولت نهم به "مديريت جهاني" تعبير مي شود از اركان اساسي انديشه سياسي امام بودند كه هيچ گروه و جرياني پس از رحلت ايشان به اندازه دولت فعلي نسبت به بسط و اجرايي كردن آنها كمر همت نبسته بود. بنيانگذاري دور انديشانه حزب الله لبنان و تغيير مناسبات با كشورهاي غربي از يكسو و كشورهاي مظلوم از قبيل فلسطين از سوي ديگر به دست امام تنها يك چشمه از اقدامات موثر آن رهبر فقيد در آغاز راه صدور انقلاب و مديريت جهاني بود. در مواضع خرد سياسي نيز بطور مثال اعتقاد به افزايش جمعيت كشور به منظور افزايش قدرت كشور و قدرت جبهه اسلام از ديگر مواضع امام بود كه از سوي رييس جمهور فعلي نيز بارها تصريح شده است. افزون بر آن، در ادبيات امام نيز مي ببينيم كه ايشان واژه "امت اسلام" را به كرات به جاي "ملت" مي نشاند و بارها مي فرمايد كه "همه چيز ما براي اسلام است" و طي اين مواضع مكرر، اسلاميت نظام را اگر نگوييم بر جمهوريت آن مقدم مي دارد اما برابر و همتراز آن قرار مي دهد. هر چند امام به نيازهاي زمانه پاسخ مناسب و بروز مي دهد و از اين جهت مشي او با مشي دولت فعلي تفاوت دارد اما به راحتي و بطور مطلق نمي توان ايشان را مقابل رييس جمهور و دولت فعلي قرار داد و بايد پذيرفت كه اين دولت نيز آرمانها و مقاصد خود را تا حدود زيادي وامدار ايشان است.

تناقضات ديگري كه در طول اين جنبش ظهور كرده است بخصوص در خطبه هاي نمازجمعه آيت الله هاشمي رفسنجاني پس از انتخابات حايز اهميت است. فارغ از اينكه ايشان در آن خطبه ها به روشني جانب معترضين را گرفت اما در بياناتشان تناقضاتي بود كه راه به خلط مفاهيم مهمي مي برد كه نمي توان آنها را ناديده انگاشت. ايشان بارها در اشاره به نظام، دو واژه "جمهوري اسلامي" و "حكومت اسلامي" را بجاي يكديگر و معادل يكديگر بكار بردند كه از ديدي موشكافانه راه به دو نظام به كل متفاوت مي برند. بايستي اعتراف كرد كه واكنش آيت الله محمد يزدي به اظهارات ايشان در باب مشروعيت نظام بهره اي از حقيقت دارد آنجا كه وي تذكر مي دهد كه مشروعيت حكومت اسلامي با تنفيذ ولي امر مسلمين است كه محقق مي شود و مردم فرع بر اين فرآيند و تابع آن هستند. اگر جمهوري اسلامي را آنچنان كه آقاي هاشمي چنين كرد با حكومت اسلامي يكسان يا لااقل بسيار نزديك بگيريم حق با آقاي يزدي است. در حكومت اسلامي كه تعريف آن "حكومت خدا بر مردم است" در غياب پيامبر خدا، حكومت به عهده ولي امر مسلمين بوده و مردم نقشي فرعي دارند كه در نهايت اين جانشين خدا است كه نسبت به چگونگي حكومت بر مردم و سياستهاي نظام تصميم مي گيرد و مردم به لحاظ شرعي موظفند بدان گردن نهند. به عبارت ديگر، طبق نظريه حكومت اسلامي، خداوند بهتر از هر انساني و بهتر از هر جماعتي به مصالح آنان واقف است و زمانهايي مي رسد كه مردم در راه مصلحت خود در اشتباهند كه در اين مواقع تصميم نهايي را جانشين خداوند براي مردم مي گيرد و مردم موظف به تبعيت هستند. اين تبييني است كه در نظريه حكومت اسلامي وجود دارد و صدر و ذيل آن نيز با هم مي خواند. در تحليلي حتي ريزتر اگر فرض كنيم كه منظور آقاي هاشمي "جمهوري اسلامي" و نه "حكومت ديني" بوده است باز هم شبهات بسياري مطرح مي شود. از آنجا كه جمهوري اسلامي متضمن "اسلاميت" و "جمهوريت" نظام است، پاسداري اسلاميت نظام بر عهده ولي فقيه بوده و تحقق جمهوريت نظام نيز در گرو راي و حضور مردم است. حال اگر موقعيتي پيش بيايد كه اسلاميت نظام با راي مردم تباين و تضادي پيدا كند طبق وظيفه قانوني ولي فقيه به عنوان نماينده خدا، مسلما اين از اختيارات او است كه وارد صحنه شود و با تصميم خود فصل الخطاب ماجرا باشد و مواردي از قبيل حكم حكومتي نيز در راستاي اين كاركرد است. بنابراين به نظر مي رسد سياسيون و تحليلگران معترض بايستي بيشتر بر اين تناقضات دروني تامل كنند.

گشودن مواردي از تناقضات دروني جنبش اعتراضي موسوم به جنبش سبز در اين يادداشت بخصوص در زماني كه مي بينيم با گسترش اين حركت مطالبات آن فراتر از مطالبات اوليه آن مي رود در سرنوشت اين جنبش بسيار حياتي است. حركت مشروطه عبرت خوبي است براي نماياندن اينكه چگونه تناقض دروني يك جنبش مترقي خود بخود منجر به متلاشي شدن آن شد. جنبشي كه مفاهيم آزادي، برابري و حقوق بشر را از قانون اساسي فرانسه گرفته بود و گمان مي كرد كه مي توان آنها را نهادينه كرده و سرنوشت كشور را عوض كند. در حقيقت در آن زمان آزادي، برابري و حقوق بشري كه براي مشروطه خواهان سكولار يك معنا داشت براي مشروطه خواهان مذهبي معناي ديگري داشت و در حقيقت هر كسي از ظن خود يار آن جريان شده بود. در اين ميان هيچ كس به فريادهاي مشروطه خواه سكولاري چون آخوند زاده و مشروعه خواه ضد مشروطه اي چون شيخ فضل الله اعتناعي نكرد كه صادقانه مي گفتند اين مفاهيم در بستر فرهنگي و فكري نامتناسب فرود آمده اند و در ذهن مشروطه خواهان معنايي غير از آن دارند كه در عمل و بطور عيني قرار است داشته باشند. همين بي اعتنايي به تناقضات موجود بود كه چون دمل چركيني سر باز كرد و با اختلاف مذهبيون و سكولارها بر سر آرمانهاي آن جنبش سر انجام منجر به فروريختن بنايي شد كه در زير بنا از خلاهاي منطقي و توافقي عمده اي رنج مي برد. و درست همين تناقضات بود كه جريان اصلاحات سال هفتاد و شش را به ناكامي كشاند. آزادي و جامعه مدني كه توسط برخي رهبران اصلاحات مطرح شد در ذهن برخي از خود آنان واجد معاني حقيقي و اصيل خود نبودند و وقتي اين بدفهمي و سوء تفاهم ها به عرصه عمل آمد، با سنگ اندازي جناح رقيب حركت ناكام ماند. لذا هرچند با پيشروي جنبشها و گرم شدن تنور آنها جريانهاي مدافع آن سعي مي كنند از اختلافات و نقد-بر-خود به دليل حفظ انسجام و اتحاد چشم بپوشند اما تجربه نشان داده است كه درست هنگامي كه جنبش به مراحل نهايي خود نزديك مي شود همين تناقضات هستند كه رخ مي نمايند و آن را از هم فرو مي پاشند. به همين دليل بسيار بهتر است كه هر چه زودتر سياسيون و تحليلگران سطوح بالاي جنبش نسبت به تناقضاتي كه دير يا زود به ناگزير با آنها مواجه خواهند شد بطور جدي تري بينديشند.