Monday, November 16, 2009

برگی از خاطرات سربازی

جایی در خیابان ولیعصر جلوی پله های یک پاساژ منتظر کسی بودم. خانمی کودک نوزادش را داخل کالسکه در گوشه ای نگه داشته بود و داشت برایش شکلک در می آورد و او را می خنداند. کودک ریسه می رفت و قاه قاه از ته دل می خندید. آب از لب و لوچه اش راه گرفته بود. نگاهم به خنده اش خیره ماند. یادم به زمانی افتاد که برای آخرین بار اینطور خندیده بودم: پادگان شهدای کرمانشاه
صبح زود سوم یا چهارم اسفند ماه بود. جلوی درب پادگان صف کشیده بودیم تا پس از بازرسی داخل شویم. هوا مه آلود و سرد بود. محل پادگان، منطقه خزر زنده نزدیک کامیاران در کردستان. سوز سرما که می آمد سوزش غربت و افسردگی را تا مغز استخوان آدم پیش می برد. خیلی ها مثل جوجه هایی که نزدیک غروب پلکهایشان می افتد در حالتی میان خواب و بیداری و اندوه چشمهایشان نازک می شد و باز می شد. همه را سوز غربت برده بود الا من که تازه به زادگاهم آمده بودم. فقط سرما اذیتم می کرد. شب قبل ساعت نه شب با نه یا ده دستگاه اتوبوس عازم پادگان شده بودیم. اما راننده ما خیلی فیلم بود. اول بسم الله که هنوز راه نیفتاده بود با یکی دعوایش شد و با لهجه کرمانشاهی که فحش می داد بچه ها روده بر می شدند. آن اولین خنده ناب من پس از مدتها بود. اما تا همدان هنوز احساس سرباز بودن نمی کردیم جایی که اتوبوس توقف کرد و یک پیرزن ژنده پوش مفلوک برای گدایی آمد بالا راننده با لهجه شیرنش گفت: "مادر جان برو پایین ایی بنده خداها همشان سربازن". آنجا بود که حس سربازی یعنی حسی از ترحم نسبت به خود، همراه با احساس خوب فراغت از هر مسوولیتی اولین نشانه های سربازی را عیان می کرد. یادم به ابتدای فیلم "اعتراض" افتاد آنجا که داریوش ارجمند داشت آزاد می شد. آقا محسن سربندی برایش تودیعی وسط سالن زندان گرفته بود گفت: "سلامتی سه تن: ناموس و رفیق و وطن، سلامتی سه کس : زندونی و سرباز و بی کس. سلامتی آزادی، سلامتی زندونیای بی ملاقاتی". اما حالا نشانه های این سرباز بی کس کم کم عیان می شد، هر چند چون می دانستی زود می گذرد آن را به بهانه تجربه ای جدید در آغوش می گرفتی. سرتان را درد نیاورم بازرسی تمام شد و پیاده در یک صف طولانی عازم قلب پادگان شدیم. پادگان شهدا را از سمت شرق دو سه کوه سنگی کم ارتفاع در برگرفته پای آنها دریاچه ای بوده که حالا خشک شده و از اطراف دیگر به دشتهایی وسیع می رسد که تا پای کوههایی بسیار دور خارج از محوطه پادگان گسترده است. از کوههای شرقی و غاری که در یکی از آن کوهها بود گذشتیم. هوا مه آلود و سرد و خاکستری بود و فقط صدای کرکر کفشهای خسته و اندوهناک بود که به گوش می رسید. فکر می کنم هر کس احساس آن اعدامیی را داشت که سحرگاه برای اجرای حکم به میدان اعدام می رود. طبیعت کرمانشاه با آن کوههای سنگی که در لابلای سنگها چمنی با سبزی روشن می روید بعلاوه دشتهای فراخ مرا فالفور حال و هوای خانه داد. درضمن، از اینکه نمی دانستم در دوماه پیش رو چه داستانی منتظر ماست، این احساس گریز از زندگی یکنواخت برایم خوشایند بود. این حس غریب خوشایندی برخلاف اکثریت که دلتنگی بشدت در طول مدت آموزشی بر آنها غلبه می کرد در من همچنان پابرجا ماند و این حتی برای دوستانم بسیار عجیب بود. روز اول آسایشگاه را تحویل گرفتیم. گروهان ما یک ساختمان با دو سالن روبروی هم و هر سالن شصت تخت دو طبقه داشت. دو پتوی سربازی و یک سینی غذا خوری هم همان روز گرفتیم. روز دوم لباس و پوتین دادند و از آنجا که به ندرت لباس هر کسی اندازه اش بود، گریه لباسها بر تن بچه ها آنقدر خنده دار بود که خودش تا دو سه روز سوژه بود. اما شب اول بود که یکی آمد وسط سالن و داد زد: "یقلوی ها رو بیارید وقت شامه". همه بروبر همدیگر را نگاه کردند که یقلوی دیگر چیست. این یقلوی همان سینی غذا خوری بود که بعدها از سوی بچه ها به یقلبو شهرت یافت تا نمادی باشد برای کل دوران سربازی که هنوز فریاد "یقلبوی" هر شب کمک گروهبان موقع شام در گوشم بپیچد. به عبارت دقیقتر "این دوره سربازی بی نام یقلبی در هیچ کجای ایران شناخته شده نیست". در هفته اول پدیدهای گروهان مشخص شدند. هادی آخر طنز روزگار با بدنی لاغر، و لباسی بی اندازه گشاد و سری تخم مرغی که موقع راه رفتن به طرز آشکاری به چپ و راست خم می شد. در دفترچه خاطراتم در مورد او نوشته ام: " این هادی هم پدیده ای است، هم شخصیت عجیبی دارد هم ظاهر عجیبی! دماغ بزرگ با انحنای گرد، صورت لوزی که موقع راه رفتن به تناوب سرش به چپ و راست و عقب و جلو خم می شود. بچه تهرانسر است، زبان لاتی قدیم را خوب می داند، از عشق شکست خورده اش که برایمان تعریف می کرد کلی خندیدیم. وقتی تصور می کنم چطور با کت و شلوار و کیف سامسونت به خواستگاری آن دختر رفته نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم." خلاصه هادی چیزی شبیه آن کرکس شبگرد رابین هود بود که فریاد می زد: "همه جا امن و امانه". پدیده دیگر مملی که کمی ناقص-عقل می زد هر چند پدر سوختگی پنهانش در آخرین روزها بچه ها را مبهوت کرده بود. اما کلا هر کسی در گروهان ما پدیده ای بود. همه گردان اسم گروهان ما را گذاشته بودند اخراجی ها. وقتی تمرین رژه می کردیم حتی یکنفر با بغل دستی هماهنگ نبود. به همین خاطر در مراسم صبحگاهی دوشنبه در میدان اصلی که همه مقابل فرمانده پادگان رژه می رفتند ما که رژه رفتیم سه فرمانده که در جایگاه به حالت ایست ایستاده بودند نتوانستند خنده شان را کنترل کنند، ایست را رها کردند و روده بر پشت جایگاه خزیدند. البته بماند که تا آسایشگاه فرمانده ما را کلاغپر برد. هیچ یادم نمی رود که در آن اولین کلاغپر چطور چشمانم سیاهی رفت و نقش زمین شدم. نقش زمین شدن در پادگان مد بود. موقع تمرین یا سر میز غذا یا موقع مراسم صبحگاه که یک ساعت خبر دار می ایستادیم همیشه چند نفر اینجا و آنجا تلپی نقش زمین می شدند. درست مثل مرغابیهایی که در هوا شکار می شوند و با مغز به زمین می آیند. تمرین رژه کمی سخت و نفسگیر بود قدم آهسته و قدم محکم و سایر قضایا بعلاوه تنبیهاتی که برای گروهان ما اغلب بیشتر از خود تمرین رژه می شد. جان کلام را بگویم که تا آخرین رژه صبحگاهی گروهان اخراجی ها آدم نشد که نشد. برنامه هر روزه ما این بود: ساعت پنج صبح بیدارباش، نماز و بعد ورزش صبحگاهی و بعد صبحانه و بعد از آن طبق برنامه تا ساعت پنج عصر پیش می رفتیم که یا کلاس عملی رژه و تاکتیک بود و یا کلاسهای عقیدتی-سیاسی در حسینیه. من و هادی و رضا شبها بعد از شام می رفتیم قدم زدن در نقاط دیگر پادگان. آسمان خضر زنده دنیایی بود، ستاره ها مثل آسمان کویر شفاف و در دسترس، هوا مملو از عطر گلهای وحشی دشتهای اطراف. بعد از قدم زدن انگار ماده ای در هوا بود که ما را واقعا مست می کرد. هادی زیست شناس بود خیلی چیزها از گلها و گیاهان اطراف می گفت. رضا آکواریوم باز بود و چیزهای جالب از ماهیها می گفت. اینکه به ماهیهای آب شوری که در خانه دارد دل و قلوه مرغ می دهد. اینکه آنها صاحبشان را می شناسند و وقتی او از کنار آکواریوم رد می شود دنبالش می افتند. روزها هم بعد از ساعت پنج عصر که آزاد می شدیم می رفتیم چند بسته پفک نمکی چیتوز می خریدیم و می زدیم به دشت شمالی پادگان که منظره شفاف و حیرت انگیز کوهستانهای اطراف در آن تماشایی بود. شبها قبل و بعد از شام هم بچه ها روی تختشان می نشستند و معرکه گیری و مسخره بازی شروع می شد. یا کسی آواز می خواند یا می زدند و می رقصیدند یا کل کل میثم و هادی همه را روده بر می کرد. به عنوان تفریح دیگر یکی از تلفنهای داخل سالن خراب بود هرکس به گروهان مقابل زنگ میزد صدایش از تلفن ما هم شنیده می شد. از آنجا که خیلی اوقات دوست دختر، نامزد یا همسر سربازها زنگ می زدند یک صندلی گذاشته بودیم کنار تلفن، همینکه تلفن تق می کرد می فهمیدیم به گروهان دیگر زنگ زده اند. بچه ها تلفن را بر می داشتند و مکالمات عاشقانه گروهان های دیگر را گوش می کردند و این هم یک سرگرمی بود، البته اگر اصلا آن صندلی خالی می شد!. اما بعد از شام که چایی می آمد آسایشگاه صحرای قیامت بود. آنچنان که در قیامت برادر برادر را نمی شناسد و زن آبستن بچه اش را فرو می هلد. هیچ کس به هیچ کس رحم نمی کرد. صفی هم در کار نبود هر کس زبل تر و متقلب تر بود بیشتر چای می خورد و سر مظلوم و ضعیف بی کلاه می ماند. کلا اگر مرحوم داروین زنده بود ممکن بود در گروهان ما داده های معتبرتری در مورد تنازع بقا و بقای اصلح پیدا کند تا عرشه کشتی بیگل!. صدای چند تا از بچه ها خیلی خوب بود و بعد از شام دمی می خواندند. یکی شب که آمدیم آسایشگاه ممد قزوینی داشت گلپونه های ایرج بسطامی را می خواند. طنین صدایش در سالن پیچیده بود و همه آنقدر ساکت بودند که انگار جز او و صدای رسایش کسی آنجا نبود. گلپونه ها در آن شرایط، برای همه آهنگ بسیار حزن انگیزی بود. آن شب دیگر تا خاموشی کسی نخندید. حتی حرفی هم رد و بدل نشد. پدیده دیگری که باعث خنده مان می شد پدیده هادی و چرکول بود. چرکول سگ سفید و قهوه ای بود که هادی طرح دوستی با او ریخته بود. وقتی داخل محوطه تمرین رژه می کردیم چرکول هم همراه با گروهان دنبال هادی که در صف سوم از آخر بود به راه می افتاد. گروهبان یا فرمانده دورش که می کردند باز می آمد. مخصوصا یکروز که هر پنج گروهان در میدان مشغول تمرین جداگانه بودند فرمانده پادگان سرزده به بازدید میدان آمد و وقتی چرکول را که کنار گروهان ما مشغول رژه رفتن دید کلی به سرگروهبان عصبانی شدند. کرکر خنده ای شد آن شب سر همین داستان. در طبیعت پادگان پرنده های رنگارنگ و حیوانات وحشی جورواجوری هم گاه می دیدیم که خیلی برایمان جالب بود. یک شب که مشغول نگهبانی بودیم تلفن زدند که چند گرگ وارد پادگان شده اند داخل گروهان بروید و درها را قفل کنید. از دور دیدیمشان شاید هر کدام چیزی به اندازه یک گوسفند بودند. گشت آمد بسویشان که تیر زدند در یک چشم به هم زدن در دشت ناپدید شدند. یا مخفیگاه شاید صدها لاکپشت و مرغابیهای وحشی و جوجه هایشان هم از تفریحگاههای خصوصی من و رضا بود که رضا وقتی پنهانی رفته بود سیگاری بکشد کشف کرده بود. حمل و استفاده سیگار در پادگان بهایی سنگین دارد. هر وقت بیکار می شدیم یا رضا هوس سیگار می کرد سری به آنجا می زدیم. شکار لاکپشت و دنبال جوجه مرغابیها گذاشتن هرچند به نظر کاری کودکانه می آید اما اگر کسی درک کند که یک روز پادگان به اندازه هفته ها بر آدم می گذرد از هیچ کاری برای کشتن زمان دریغ نمی کند. آب و هوای بشدت متغیر پادگان هم خیلی جالب بود. صبحها یخ بود، نزدیک ظهر تا غروب به تناوب باران و آفتاب می شد و هوای شب هم پیش بینی پذیر نبود. یکروز که از حمام آمدیم نظافت عصرگاهی گروهان بود و درها را بسته بودند. زیر تگرگ شدیدی بیرون گیر افتادیم زیر سرپناهی ایستادیم آنچنان تگرگ شدید و درشت-دانه ای گرفت که همه گنجشکها نقش زمین شدند. ده دقیقه بشدت بارید و بعد ناگهان تبدیل شد به باران بسیار ریز و سبک در حضور آفتاب که در دشت، رنگین کمان حیرت آوری درست کرد. گاهی اینطور همه محو تماشای طبیعت غریب آنجا می شدیم. انگار باد و باران و آفتاب با آدم حرف می زد. توالت شستن هم آنجا داستانی بود. در طول دو ماه آموزشی طوری تقسیم کار شده بود که هر تحصیلاتی که داشتی حداقل سه بار شستن توالت به هر کس می رسید. لوله های فاضلاب پادگان در ابتدا بسیار تنگ کار گذاشته شده بودند و به همین خاطر وضع توالتها افتضاحی می شد که گاه بوی گند آنها کل محوطه گردان را خفه می کرد. توالتها و آسایشگاه دو نوبت در روز نظافت می شد یکبار صبح و بار دوم پس از مراسم عصرگاه. از گروهی که مامور نظافت توالتها می شد، عده ای فقط شلنگ می گرفتند عده ای هم جارو می زدند اما عده ای نگون بخت هم باید برای گذر کثافت انباشته، داخل سوراخ توالت را سنبه می زدند. به همین خاطر تا دستور نظافت صادر می شد افراد گروه در رقابتی وحشیانه و جانکاه بر سر قبضه کردن شلنگها بر می آمدند. چون هرکس ابتدا دستش به شلنگ انبار می رسید معلوم بود که مجبور نیست سنبه بزند یا جارو بکشد و فقط کافی است برای دیگران آب بگیرد و خلاصه به یللی تللی بگذراند و خوش باشد. خوشبختانه من این سعادت را داشتم که دو نوبت به شلنگ دست یافتم و یک نوبت هم به جارو و فاجعه سنبه زدن توالت در خدمت برای همیشه از عمرم گذشت و کسی که از وضع توالتهای پادگان شهدا خبر داشته باشد خوب می داند که این سعادت بزرگی است که در زندگی ممکن است نصیب یک انسان بشود. اما حتی اینجا در شستن توالت هم با مسخره بازی بچه ها دلی از عزای خنده در می آوردیم. چیزی که از اینجا یاد گرفتم این بود که هر شرایطی بسته به آنکه چطور دیده شود می تواند یک تراژدی یا یک کمدی باشد و این صرفا بسته به ماست که قضایا را چگونه و از کدام چشم انداز ببینیم. معمولا پس از صبحگاه مشترک گردانی فرمانده به ترتیب به هر گروهان فرمان "بدو رو" تا کلاس درس عقیدتی در حسینیه یا مقابل گروهان برای تاکتیک و نظام جمع می داد. پس از فرمان بدو رو که خود نوعی رژه است سر گروهان که در صف اول می دود رجزی می خواند که پس از آن کل گروهان باید پاسخ دهد. مثلا او می گوید: "ای لشگر صاحب زمان" و بقیه باید پاسخ دهند: " آماده باش آماده باش". اما گروهان ما که به اخراجی ها شهرت داشت همینکه کمی از فرمانده فاصله می گرفت میثم رجز می خواند: "اگه یادش بره که وعده با من داره" و بقیه گروهان جواب می دادند: "وای وای وای". همینطوری این رجز ادامه داشت تا یکروز که جانشین فرمانده فرمان بدو رو تا حسینیه را داد، داشتیم رجزخوان به حسینیه نزدیک می شدیم که ناگهان فرمانده کل گردان جایی از کمین در آمد. همه در جایشان خشکشان زد. از در حسینیه تا لجنزار چیزی حدود دویست متر سینه خیز رفتیم، لباسها لجن شد و بشدت ساییده شد، نظافت تمام محوطه گردان هم آن شب به گروهان ما محول شد. تمام این اتفاقات که یک دور هم با بچه ها شب در گروهان مرور می شد و همینطور اتفاقاتی که حین رژه با درخشش مملی و هادی و دیگران می افتاد، و از آنها گذشته تقلید اساتید کلاسهای عقیدتی و سیاسی که هر کدام پدیده ای بودند کرکر خنده ای بود که در پایان شب چیزی از روده هایمان باقی نمی گذاشت. تنها چیزی که بود همان گذر بسیار کند روزها بود که واقعا گاهی از صبر و حوصله آدم خارج می شد. البته دلتنگی شدید و بیمارگونه برای خانه و بیرون پادگان هم برای بچه ها بخصوص متاهلها بود که من شخصا هرگز درک نکردم اما فکر می کنم بخشی از آن عادی نیست و متعلق به فرهنگ فشل ماست. برای من تنها گذر بیرحمانه کند روزها، بعلاوه سرمای صبحها مشکلات عمده بودند، بقیه چیزها با بهره مندی از طبیعتی بکر و لذتبخش و تجربه یک محیط شاد و پرثمر با صد و بیست نفر زیر یک سقف خنثی می شد. آواز دو سه تا از بچه ها هم همانطور که گفتم از تفریحات دیگر بود و اگر کسی تا ساعت یازده بیدار می ماند عطر حشیش "علی زبل" که از پشت ساختمان، کل آسایشگاه را پر می کرد هم بر آن افزوده می شد. از جایی به بعد بچه ها از پاسبخش درخواست کردند که اجازه بدهد شبهایی که سریال "حضرت یوسف" پخش می شود بچه ها یک یا دو ساعت دیرتر بخوابند و تلویزیون سیاه و سفید اتاق فرمانده را هم ببرند سریال ببینند. شبهای سریال در سالن ما در تاریکی چشمهای صدو بیست نفر که به تلویزیون چشم می دوختند و جیرکه جیرک پلک می زدند دیدنی بود. درست مثل گرگهایی که در کارتونها فقط چشمهایشان از تاریکی می درخشد. به هر حال مثل لاکپشت گرفتن و دنبال مرغابی گذاشتن من و رضا فکر می کنم آن سریال آشغال هم تنها کاچی به از هیچی برای بچه ها برای سرگرمی بود. گاهی در پادگان که قدم می زدم و سربازها را می دیدم که با لباس و شرایطی یکدست مانند مورچه در محوطه پادگان این سو و آنسو می روند فکر می کردم که شاید پادگان تنها جایی باشد که "جامعه بی طبقه" مرحوم مارکس در آن به وقوع می پیوندد. در اوقات بیکاری با رضا کوه هم می رفتیم و یک روز در دامنه کوه جایی پیدا کردیم که پر پیازچه بود. بدین ترتیب در کنار غذای خشک پادگان این ما بودیم که از نعمت افتخاری تناول پیازچه با غذا بهره مند شدیم و به دیگران در میزهای کناری هم که مثل گرسنه های از قحطی در رفته به دست ما زل می زدند هم گاهی قدری پیازچه می دادیم اما بنا به اخلاق رضا با کلی منت و ترشرویی! تازه از آنجا که من ملاقاتی زیاد داشتم و هرکدام مقداری میوه می آوردند تنها کسی بودم که کمدم هیچوقت از میوه خالی نبود و معمولا با بچه های تختهای اطراف تقسیم می کردم. با کمال تعجب متوجه شدم که چگونه این میوه ها و پیازچه باعث عزت و احترامی برایمان شده بود!. اینجا بود که به عینه این قضیه را درک کردم که چگونه دسترسی به منابع کمیاب منشا قدرت می شود!!. انگار آدمی جز پرتقال و موز و پیازچه در مقیاس پادگانی و جز اتومبیل و خانه و تجمل در محیط شهری چیز قابل احترام دیگری در وجود همنوع خود نمی بیند و نمی شناسد. گاهی فکر می کنم عزت و شرافت چرکول که تنها به خاطر محبت هادی تنگدست دورش می چرخید بسیار بیشتر از بنی بشر باشد. و اما صبحها در مراسم صبحگاه سوره والعصر را می خواندیم. فرمانده می خواند و ما تکرار می کردیم: "قسم به زمان، که زمان در گذر است و انسان در زیان مگر....". خیلی زیبا و پرمغز است. یا حدیثی که همیشه می خواند و تکرار می کردیم: "آیا نمی دانید که خداوند شما را می بیند، هر کجا که باشید؟!" یکبار به عربی می خواند و تکرار می کردیم یکبار هم به فارسی. در هوای تاریک سحر وقتی با صدای بلند این جملات را وسط میدان تکرار می کردیم چیزی در فضا پراکنده می شد که ارزشمند بود. گاهی هم خودم تنهایی به کوه یا دشت می زدم. ایده های خیلی زیبایی از زندگی و طرح آینده در همان ساعات خلوت کوهستانی برایم روشن می شد. فوران خلاقیت و معرفت در خلوت شاید یک راز باشد. اگر به یاد داشته باشید پیامبر هم یکماه از سال را در غار حرا به مراقبه و تفکر می نشست و همانجا بود که دگرگون شد. تمام پیامبران چه در کوه و چه در صحرا پیش از پیامبری مدتها برای مدت طولانی خلوت می کرده اند. به نظرم در چنین محیط و در چنین سکوتی ذهن طی مکانیسمی که چندان برایم روشن نیست آبستن معرفت می شود. در حد پایین می شود ما و افکارمان در خلوت خود و در مقیاسی بزرگتر می شود پیامبران و فلاسفه و انسانهای تنهای بزرگ. کاش زندگی مجال این را می داد که ما هم سالی چند وقت به کوه می زدیم و با خود برای رسوخ به راز زندگی خود و هستی خلوت می کردیم. در جای دیگری از خاطراتم نوشته ام: "یک روز در حسینیه کلیپی برایمان گذاشتند که ترانه همایون شجریان را روی آن می خواند: نبسته ام به کس دل،‌ نبسته کس به من دل، ‌چو تخته پاره بر آب رها رها رها من، نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی، که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من، به یاد آشنا من..." محتوای معنایی این ترانه برای من و شاید خیلی های دیگر بسیار معنا دار و خاص است. نمی دانم خوب است یا بد اما به نظرم اگر کسی بتواند شادی و آرامش خود را هرچه مستقل تر از عوامل بیرونی و افراد دیگر بپروراند و حفظ کند، به سعادت حقیقی نزدیک شده است. منظورم آن است که انسان به جایی برسد که اتفاقات، پدیده ها و انسانهای دیگر در تغییر شادی و آرامش او کمترین تاثیر را داشته باشند. به تعبیر دیگر انسان، "انسان قایم به ذات" بشود. به نظرم منظور بودا از رهایی، رهایی از همین تعلقات و وابستگی ها بوده است.
همچنان غرق خاطرات سربازی بودم که چیزی افکارم را پاره کرد. صدایی انگار یا اشاره ای. چشم گرداندم کودک و مادرش رفته بودند. من مانده بودم و بوق و ازدحام زشت ماشینها و انسانهای کیف به دست و عجولی که مثل آدم ماشینی بسرعت و عادتوار اینسو و آنسو می رفتند. نمی دانم کسی صدایم کرده بود یا فقط یک تصور بود اما همیشه اینجا احساس می کنم کسی صدایم می کند. گاهی می خواهم جایی بروم اما نمی دانم کجا؟! به نظرم تمام اعجاز و زیبایی زندگی در این عزم عاشقانه برای یافتن خانه مادری است. نه جایی که الزاما در آن زاده شده ایم بلکه جایی که در آن آرام می گیریم.