Sunday, April 19, 2009

پيرامون ماجراي ركسانا صابري خبرنگار ايراني-آمريكايي


مساله محكوميت خانم ركسانا صابري خبرنگاري ايراني-آمريكايي به هشت سال زندان به جرم جاسوسي خبري است كه انعكاس گسترده اي در رسانه هاي جهان داشته است. خانم صابري 31 ساله از پدري ايراني و مادري ژاپني در آمريكا متولد شده است و داري دو مدرك فوق ليسانس يكي خبرنگاري از دانشگاهي در شيكاگو و ديگري روابط بين الملل از دانشگاه كمبريج است. او همچنين در سال 1998 جزو ده كانديداي دختر شايسته آمريكا بوده و پيش از آن به عنوان دختر شايسته داكوتاي شمالي ژاپن انتخاب شده است. او شش سال پيش براي فعاليت به عنوان خبرنگار بدون مرز وارد ايران شده و ضمن آغاز سومين فوق ليسانس خود در زمينه مطالعات ايران با رسانه هايي نظير بي بي سي و ان پي آر آمريكا همكاري داشته است. وي در ژانويه سال جاري ميلادي به جرم خريد مشروبات الكلي و ادامه فعاليت خبرنگاري يكسال پس از لغو مجوزش از سوي دولت ايران بازداشت شد و اخيرا به جرم جاسوسي به هشت سال زندان محكوم شده است. هيلاري كلينتون و سخنگوي باراك اوباما با ابراز نگراني و تاسف شديد نسبت به اين حكم دادگاه واكنش نشان داده اند.

بحث پيرامون اين موضوع را در دو بخش ميزان عادلانه بودن اين محكوميت و همچنين تاثير آن بر روابط ديپلماتيك ايران و آمريكا آن هم درست زماني كه به نظر مي رسد آمريكا دست دوستي بسوي ايران دراز كرده است را در اين يادداشت پي مي گيرم. كشورهاي غربي به كرات نشان داده اند كه هرچند در داخل مرزهاي خود و براي شهروندان خود به فرهنگ گفتمان، تساهل و تسامح و عدالت پايبندند اما در قبال كشورها و اتباع كشورهاي ديگر حرف خود را بايستي تحميل كنند و در صورت عدم پذيرش به حربه زور و بي عدالتي متوسل شوند. نمونه اين بي عدالتي را در طيف گسترده اي از اقدامات سياسي آنها از قبيل اخراج دانشجويان ايراني، عدم تمديد ويزا براي محققان و دانشجويان و ورزشكاران ايراني، بازداشت اتباع ايراني با اتهامات واهي و در نهايت اين بي عدالتي ها مسايل پيش آمده در زندانهاي گوانتانامو و ابوغريب را مي توان مشاهده كرد. اين رفتار دوگانه غرب با مساله عدالت و تعريفهاي متناقض آنها از اين واژه بر اساس منافع خود اين مساله را در ذهن متبادر مي سازد كه دولت ايران نيز بايستي اين حق را براي خود به رسميت بشناسد كه حداقل براي مقابله به مثل به اقداماتي مشابه دست بزند. بسيار پيش آمده كه شهروند ايراني را در آمريكا يا اروپا به جرم همكاري با دولت ايران دستگير كرده اند و پس از سالها اتلاف هزينه و عمر آنها راي به بيگناهي آنها داده اند. براستي چه كسي پاسخگوي سالها زندان و اتلاف عمر و انرژي اين شهروندان ايراني طي چنين بي عدالتي هاي آشكاري است؟ نمونه حي و حاظر اين بي عدالتي خود بنده هستم. بنده پس از اخذ رتبه ممتاز در مقطع فوق ليسانس از يكي از دانشگاههاي انگلستان موفق به كسب بورس تحصيلي از خود آن دانشگاه براي ادامه تحصيل در مقطع دكترا شدم اما يكسال پس از آغاز تحصيل در مقطع دكترا وزارت كشور انگلستان از تمديد ويزايم خودداري كرد بدون اينكه هيچ دليل قانع كننده و محكمه پسندي داشته باشند. حتي دانشگاه محل تحصيل در اعتراض به اين حكم و حمايت از بنده نامه هايي به وزارت امور خارجه انگلستان ارسال كردند كه به نتيجه نرسيد. وقتي كه به اصرار من و وكيلم كار به دادگاه عليه حكم صادره كشيد پس از دو جلسه گفت و شنود خانم رنسلي قاضي دادگاه ضمن اعلام تاسف خود از اقدام وزارت كشور و اشاره صريح به روند ناعادلانه و مبهم آن وزارتخانه براي عدم تمديد ويزايم آقاي بلمر نماينده حاضر وزارت كشور را به چالش كشيد اما وقتي او با خونسردي به قاضي گفت كه خود اين روند ناعادلانه بصورت قانون تصويب شده و بنا به دلايل امنيتي قادر به توضيح زياد نيستيم پس از دو هفته ايشان مجبور به گردن نهادن به آن حكم شد هرچند در متن حكم نهايي خانم رنسلي به صراحت از عدم شفافيت و تخلف مشهود وزارت كشور انگلستان سخن گفته است. تمام آن مدارك را نزد خود دارم و در هر محكمه عادلانه اي كه مطرح كنم حكم آن واضح و بديهي است. بدتر از شرايط من دانشجوياني بودند كه پس از دو يا سه سال تحصيل در مقطع دكترا به دليل فعاليتهاي موشكي و هسته اي دولت ايران از فرانسه اخراج شدند. حال قضيه آن دستگيريهاي اتباع ايراني كه هر روز مي شنويم بماند. اين چطور عدالتي است كه در اروپا و آمريكا يك معنا دارد اما عكس آن از كشورهاي ديگر انتظار مي رود؟! بنده خودم پس از ديدن رفتار آنها با اتباع بيگانه در دوران تحصيلم تازه فهميدم كه چرا اكثر بزرگان فرهنگ و سياست ما از قبيل شريعتي و بازرگان پس از تحصيل در غرب و بازگشت به وطن، خود از علمداران نقد سياست خارجي غرب و رفتار دوگانه و تبعيض آميز آنها شده اند. چون آنها از نزديك ديده اند كه آنچه آنها براي ديگران مي خواهند آن چيزي نيست كه در بين خود و براي خود مي پسندند. در داخل مرزهاي خود و براي شهروندان خود گفتگو و صلح و عدالت است و براي اتباع بيگانه و كشورهاي ديگر اطاعت بي چون و چرا در برابر بي عدالتي است يا در غير اينصورت زور و ضرب و تبعيض و گلوله تا حصول نتيجه!. با توجه به آنچه تا اينجا آمد اعتراض غرب به ناعادلانه بودن حكم صادره براي خانم صابري با در نظر گرفتن رفتار سياسي خودشان چندان موجه نيست.

مساله دوم بحث در مورد تاثير اين اقدام بر روابط ايران و آمريكا درست زماني است كه رييس جمهور آمريكا دست دوستي بسوي ايران دراز كرده است. در مورد اين بعد ماجرا بايستي گفت آثار و نشانه هاي اين دست دوستي كو و كجاست؟ يك پيام تبليغاتي كه هيچ پشتوانه و قرينه عملي در آن ديده نشده است چه جاي اين همه توجه و تاكيد دارد كه حالا با اقدام ايران خدشه دار شده باشد؟ اگر دست دوستي دراز كرده اند پس اين همه فشار بر اتباع و دانشجويان و متخصصان ايراني در داخل و خارج مرزهايشان چه معنايي دارد؟ به قول معروف "دم خروس را بايستي باور كرد يا قسم حضرت عباسشان را؟!".

نتيجه يادداشت آنكه بحث ناعادلانه بودن حكم صادره عليه خانم صابري هر چند از ديدگاه تعريف مطلق عدالت ممكن است
مبهم و قابل اعتراض باشد اما در پاسخ به بي عدالتي غربي ها نسبت به اتباع ايراني و كل ايرانيهاي مقيم ايران مي تواند
حربه مشروع و موجهي براي اعمال فشار سياسي به غربيها باشد. در مورد تاثير اين حكم بر روابط سياسي نيز بايستي گفت كه اين نيز يك هياهوي تبليغاتي است و اگر سياسيون ايران از سرعت عمل خوبي برخوردار باشند مي توانند با تبليغات پيرامون موارد مشابه پيش آمده براي اتباع ايراني از آنها براي خنثي كردن اين جنجال تبليغاتي استفاده كنند.

اما در پايان اين يادداشت مي خواهم سخني را نقل كنم كه استاد پروژه انگليسيم پروفسور فيل پرنگنل پيش از ترك انگلستان به من گفت. او در آخرين ديدار ضمن ابراز تاسف شديد از چنان حكم ناعادلانه اي گفت: "نمي دانم اين كارخانه تندرو پروري (توليد كننده افراد تندروي) ما غربيها كي مي خواهد از حركت بايستد". مقصود او اين بود كه با اعمال سياستهاي خرد و كلان خصمانه و تبعيض آميز و ناعادلانه در حق مردم كشورهاي ديگر باعث تندرو شدن افراد و افشاندن بذر كينه و دشمني شده ايم. اوواقعا راست مي گفت. آتش تندروي كه امروز در خاورميانه شعله ور شده است و دامن غرب را هم گرفته است عكس العملي است در برابر سياستهاي تندروانه و يكجانبه غرب و بخصوص آمريكا و در راس آن جرج بوش و حزبش نسبت به خاورميانه و كشورهايي چون ايران. از قديم گفته اند چيزي كه عوض دارد گله ندارد.

Friday, April 17, 2009

مرگ و مرگ انديشي


مرگ انديشي مقوله اي است كه اگر درست به آن پرداخته شود نه تنها موجب معنا دار شدن زندگي خواهد شد بلكه انسان را در پيمودن راههاي پر خطر زندگي نيز تا حدي جسور خواهد كرد. آخرين شب دوره آموزشي داخل آسايشگاه پادگان روي تخت پاييني دراز كشيده بودم و به دقت يادگاريهايي را كه بچه ها در دوره هاي قبل روي چوب تخت بالايي نوشته بودند مي خواندم. جمله اي ديدم كه بسيار ساده بود اما بيشتر از بقيه ذهنم را مشغول كرد. نوشته بود: "چون مي گذرد غمي نيست". اين جمله اگر خيلي دقيق به آن پرداخته شود بسيار عميق و عبرت آموز است. همه لحظات زندگي چه لحظه هاي سختي و چه لحظه هاي شادي، همه و همه به سرعت مي گذرند. اميدوارم همگي صد سال عمر كنيد اما از همين حالا كه اين يادداشت را مي خوانيد چشم به هم بزنيد در بستر احتضار در چند قدمي مرگ دراز كشيده ايد و واپسين لحظات را مي گذرانيد. اگر خيلي خوش شانس باشيد با يك حمله قلبي مي رويد و در غير اينصورت داخل بخش مراقبت هاي ويژه در بستر مرگ خفته ايد و از پشت شيشه اتاق به نوه هايتان چشم دوخته ايد كه به ملاقاتتان آمده اند و هيچ از غم اين لحظه نمي دانند. با شادي كودكانه برايتان دست تكان مي دهند و جاي دستهاي كوچك و بينيشان كه به شيشه اتاق مي چسبانند روي آن مي ماند. آنها در ابتداي راهند و شما در انتهاي آن، آنها ادامه شمايند و شما پايان يك تولد. آنها هم نمي دانند كه تا چشم به هم بزنند به انتها رسيده اند. تصور اين مطلب كه آن روز چه زود فرا مي رسد و چگونه همه چيز مي گذرد و همچنين تصور شفاف اينكه در آن آخرين روزها يا ساعتها دوست داريد در چه جايگاهي بوده و چه كارهايي كرده و چگونه ميراثي را براي آيندگان خود به ارث بگذاريد پاسخ پرسش چگونه زيستن را همين حالا در مقابلتان خواهد گذاشت. مرحوم شريعتي گفته است: "خداوندا به من چگونه زيستن را بياموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت". اين جمله هم ناظر به همان واقعيت است كه چگونه مردن تحت الشعاع چگونه زيستن است و اين چگونه زيستن است كه چگونه مردن را تعيين مي كند. نكته ديگري كه در مورد زود گذشتن زندگي و فرارسيدن مرگ به ذهنم رسيد اين بود كه كسيكه تمام زندگي خود را در رنج و عذاب و شكنجه بوده است و همچنين كسيكه تمام زندگي خود را در شادي و لذت و خوشبختي بوده آن دم كه چشم از جهان فرو بستند كاملا مساوي خواهند شد. يعني شادي و شكنجه هر دو زود مي گذرند و بلافاصله پس از مرگ جايگاه هر دو يكي خواهد بود. نه رنجها شايسته اندوه و يادآوريند و نه لذتها و پيرزيها لايق هيجان و مغرور شدن هستند. پيامبر هم در جايي گفته است " لكي لاتاسو علي مافاتكم ولاتفرحوا بمااتاكم والله لايحب كل مختال فخور" بدان معنا كه "مبادا بر آنچه از دست مي دهيد تاسف بخوريد يا بر آنچه بدست مي آوريد شادي (بيش از حد) بورزيد كه خداوند هيچ مغرور متكبري را دوست ندارد." براستي همه چيز خيلي زود مي گذرد و حتي شادي و رنج مطلق نيز در واپسين لحظات حيات آنجا كه انسان بر لبه پرتگاه عدم ايستاده برابر و يكسان و هيچ و پوچ خواهند شد. اين نگرش نه تنها انسان را بر رنجها و دردهاي زندگي صبور مي كند بلكه او را در پيروزيها و لذتها نيز خويشتندارمي كند. اين بصيرت به آنها كه معتقدند تنها لذت در دنيا اصالت دارد و آدمي اگر حتي يك لحظه را خوش نگذراند و لذت نبرد زندگي را هدر داده است مي آموزاند كه حتي اگر بر فرض محال آنها بتوانند سرتاسر زندگي را لذت ببرند در واپسين لحظه زندگي با آن كسي كه عمري را در زندان زير عذاب و شكنجه طي كرده است يكسان خواهند بود و خاطره اي يا چيز ديگري با خود به ديار عدم نخواهند برد. همچنين اين نگرش انسان را بر آن مي دارد كه رنجها را در راه هدفهاي صعب العبور خود با آغوش باز بپذيرد. آنهايي نيز كه بر طبل نيهيليزم و پوچگرايي مي كوبند مي فهمند كه زندگي يك نعمت نطلبيده است كه فقط يك بار در اختيارشان گذاشته شده است تا هر چه دوست دارند با آن بكنند. مي توانند تا پايان عمر كسل و خموده و افسرده به پوچي زندگي بينديشند يا مي توانند از كلبه سرد و محقر انزوا و نا اميدي بيرون بيايند و دنياي زيبا را بسان آزمايشگاهي ببينند كه هر آنچه مي خواهند مي توانند در آن انجام دهند.

زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست
هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته بجاست
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد