Thursday, January 22, 2009

آواره

"اي آواره كيستي؟ مي بينمت كه به راه خويش مي روي ، بي نكوهش چيزي ، بي عشق به چيزي ، با چشماني كه چيزي از آن نمي توان خواند ؛ خيس و غمناك مي روي، همچون ژرفاسنجي كه از هر ژرفنايي تشنه كام بر آمده باشد- او در آن ته به دنبال چه چيز بوده است؟ - با سينه اي تهي از آه ، با لبي كه تهوع خويش را فرو مي خورد، با دستي كه به كندي چيزي را مي گيرد: تو كه اي و چه كرده اي ؟ آرام گير: اينجا جايي است كه هر مهمان را مي نوازد- خود را اينجا تازه كن! هر كه خواهي باش: گو براي پذيرايي چه خوش داري؟ چه تو را تازه مي كند؟ تنها نامش را بر زبان ببر: هر چه مرا باشد پيشكشت خواهم كرد!
و پاسخ مي آيد: تازه شدن؟ تازه شدن يعني چه؟ آه، اي فضول اينها چيست كه مي گويي؟ اما خواهش مي كنم به من ....
چه؟ چه؟ بگو، بگو!....
نقابي ديگر بده، نقابي ديگر"

منبع : "فراسوي نيك و بد" - فردريش نيچه

Monday, January 12, 2009

اولين برف زمستاني و اژدهاي يخزده مولانا

برف كه مي بارد هميشه ياد آن شعر منوچهري دامغاني مي افتم كه مي گويد: "بر لحاف فلك افتاده شكاف *** پنبه مي بارد از اين كهنه لحاف". اما اين تمام آن چيزي نيست كه برف به يادم مي آورد. نزول آرام و لذتبخش دانه هاي كوچك و بزرگ برف مرا با خود مي برد به خانمان آن دور دورها، آنجا كه در نشيمن گرم خانه مادرم نشسته است و بافتني مي بافد، من هم دانش آموزي بيزار از مدرسه با هيجان پرده را مدام كنار ميزنم و از شوق بارش برف و فزوني گرفتن احتمال تعطيلي درس و بحث به هيجان مي آيم. تلويزيون هم روشن است و سريال "در برابر باد" را نشان ميدهد، همان "مري" و "جاناتان" و مبارزان ايرلندي كه براي استقلال مي جنگيدند. اما امسال بارش اولين برف زمستاني چيزي بيش از اينها نيز به يادم آورد و آن داستان مارگير مولانا است كه در برف و يخبندان كوهستان به دنبال مار مي رود و اژدهايي مي بيند. اگر حوصله كنيد در خور فهم خودم اين داستان آموزنده را كه مانند بقيه داستانهاي مثنوي معنوي ريشه در شناختي عميق از نهاد نا آرام و مرموز انسان و جهان دارد بازگو مي كنم.

مولانا داستان را اينگونه آغاز مي كند:

يك حكايت بشنو از تاريخ گوي / تا بري زين راز سر پوشيده بوي

و بعد داستان مارگيري آغاز مي شود كه براي شكار مار به كوهستاني سرد و پربرف مي رود. او به دنبال ماري مي گشت اما ناگهان اژدهايي مرده يافت. در اينجا مولوي گريزي انتقادي مي زند كه چرا مردم به ديدن ماري حيران مي شوند در حاليكه وجود خود آدمي و اعماق او اگر مورد تماشا و درون نگري قرار گيرد تماشايي ترين و زيباترين مناظر است. به همين منظور مي گويد

مارگير از بهر حيراني خلق / مار گيرد اينت ناداني خلق

آدمي كوهيست چون مفتون شود / كوه اندر مار حيران چون شود

خويشتن نشناخت مسكين آدمي / از فزوني آمد و شد در كمي

خويشتن را آدمي ارزان فروخت / بود اطلس خويش بر دلقي بدوخت

صد هزاران مار و كوه حيران اوست / او چرا حيران شدست و ماردوست

سپس ادامه ماجرا را پي مي گيرد كه مارگير اژدها را با هزار زحمت براي تماشاي خلق به بغداد آورد. مارگير مي پنداشت كه اژدها مرده است اما او نمرده بود بلكه در برف كوهستان يخزده (افسرده) بود.
بعد در اينجا دوباره مولانا گريزي مي زند به نكته اي كه پس از انقلاب كوانتم فيزيك نظريه هايي دال بر صحت آن ارايه شده و آن همانا هوشمند بودن اجسام بي جان (جمادات) است كه در سطوح ساب اتميك (زير اتمي) در حال پژوهش است. (سعي خواهم كرد وقتي مطالعاتم در اين زمينه به حد مطلوبي رسيد در يادداشتي جداگانه به آن بپردازم). بعد در مورد اژدها مي گويد:

او ز سرماها و برف افسرده بود / زنده بود و شكل مرده مي نمود

عالم افسرده است و نام او جماد / جامد افسرده بود اي اوستاد

باش تا خورشيد حشر آيد عيان / تا ببيني جنبش جسم جهان

چون عصاي موسي اينجا مار شد / عقل را از ساكنان اخبار شد

مرده زين سو اند و زان سو زنده اند / خامش اينجا آن طرف گوينده اند

چون از آن سوشان فرستد سوي ما / آن عصا گردد سوي ما اژدها

كوهها هم لحن داودي كند / جوهر آهن بكف مومي بود

باد حمال سليماني شود / بحر با موسي سخن داني شود

مار با احمد اشارت بين شود / نار ابراهيم را نسرين شود

سنگ با احمد سلامي مي كند / كوه يحيي را پيامي مي كند

ما سميعيم و بصيريم و خوشيم / با شما نامحرمان ما خامشيم

چون شما سوي جمادي مي رويد / محرم جان جمادان چون شويد

از جمادي عالم جانها رويد / غلغل اجزاي عالم بشنويد

و اما در ادامه داستان مارگير اژدها را در بغداد روي پلي مي اندازد و محض احتياط آن را با ريسمانهاي محكم مي بندد. مردم نيز اندك اندك جمع مي شوند و حيران و شگفت زده اژدها را تماشا مي كنند، غافل از اينكه خورشيد تند عراق به تدريج در حال گرم كردن اژدها و آب نمودن يخهاي اوست. پس از مدتي كوتاه اژدهاي يخزده گرم شد و جان گرفت و حمله به جماعت برد صدها نفر و از جمله خود مارگير را بلعيد و هلاك كرد. مولانا در اينجا اژدها را استعاره از نفس انسان مي گيرد كه تا افسرده و يخزده و بي آلت است مظلوم و بي خطر است اما همينكه جان گرفت و آلت مناسب را بدست آورد مانند آن اژدها حتي صاحب خود را هم خواهد بلعيد. مي توان اين داستان را شرح برخورد انسان سنتي با عصر مدرنيته دانست كه در سنت بي آلت و بي خطر بود و حالا با ابزارهايي چون علم و تكنيك كه مدرنيته در اختيارش قرار داده وحشيانه به جان خود و جهان افتاده است.

نفست اژدرهاست او كي مرده است / از غم و بي آلتي افسرده است

گر بيابد آلت فرعون او / كه به امر او همي رفت آب جو

آنگه او بنياد فرعوني كند / راه صد موسي و صد هارون زند

كرمكست آن اژدها از دست فقر / پشه اي گردد ز ماه و جاه صقر

به عقيده مولانا بايد نفس را همواره در فقر و فراق قرار داد اگرنه مايه مصيبت و دردسر مي شود. او در ادامه مي آورد:

اژدها را دار در برف فراق / هين مكش او را به خورشيد عراق

تا فسرده مي بود آن اژدهات / لقمه اويي چو او يابد نجات

مات كن او را و آمن شو زمات / رحم كم كن نيست او ز اهل صلات

كان تف خورشيد شهوت بر زند / آن خفاش مردريگت پر زند

و اينگونه اين داستان زيبا به پايان مي رسد.