Monday, September 28, 2009

انسان در جستجوی معنای گم شده: ساخت معنا



شاید بتوان بدون کاشانه و سرپناه به طریقی سر کرد، شاید بتوان بدون مونس و همدم روزها را به سر آورد، شاید بتوان با بی رحم ترین شعبده های روزگار به زندگی ادامه داد اما بی گمان بدون یک چیز برای مدتی طولانی نمی توان زندگی کرد و آن چیز همانا معنا است. "تعلیق" یا همان "معلق بودن" حالتی است که هر یک از ما در دوره هایی از زندگی گرفتار آن شده ایم. حالتی چون معلق شدن در فضای بی جاذبه و تاریک فضا. تصورش را بکنید: بدون هیچ دستاویزی، بدون کنترل بر حرکات خود، دور خود می چرخید و جز انواری مبهم چیزی نمی بینید. تعلیق در زندگی نیز به مثابه لحظاتی است که انسان دلیل زنده بودنش را گم می کند. نمی داند برای چه زنده است، رو بسوی کجا دارد و چه چیزی در دنیا می تواند او را خوشحال کند. هر وقت به مدت طولانی احساس کردید انگار چیزی را گم کرده اید می توانید به عنوان یکی از گزینه ها به "گم کردن معنا" بیندیشید. آنچه که می تواند در چنین دوره های بحرانی نجات بخش انسان برای ادامه یک زندگی امیدوار و پر ثمر باشد یافتن آن معنای زندگی است. اصولا تمام ادیان برای خاتمه دادن به تعلیق انسان در زندگی و بازیابی یا بازتعریف معنا بوجود آمده اند. معنا شبیه آن دستاویزی است که در فضای تاریک خلا آن هنگام که معلق میان زمین و آسمان آخرین رمقهای پلک میرنده را بسوی زندگی می بندیم به دستمان می رسد و نور امید را در دلهامان زنده می کند. "معنا" به معنای آن است که برای چه به زندگی کردن علاقمند هستیم و به امید کدام آرزوی زندگی، خار مغیلان صحرای زندگی را تحمل می کنیم. به زبان عامیانه "دلخوشی ما در زندگی چیست؟"

هر یک از ما هویتی داریم که متشکل از توانمندیها، استعدادها و علایق ذاتی ماست. این هویت بر اساس ژنتیک و محیطی که در آن پرورده شده ایم شکل گرفته است. حال بر اساس این هویت هر کسی معنایی منحصر به فرد در زندگی دارد که بایستی آن را بیابد و سعادتمند شود. سعادتمندی در گرو یافتن آن معنا، ایمان به آن و جد و جهد در راه رسیدن به آن است. بنابراین سعادت در گرو تحقق سه عنصر است:

1) معنا
2) ایمان
3) سلوک مجدانه و مومنانه در جاده معنای شخصی.

به نظر، مشکل عمده جامعه ما در تمام سطوح سنی و فرهنگی، از دست دادن معنا است. اما براستی چرا ما معنای منحصر به فرد زندگیمان را گم می کنیم؟ از نظر عوامل خارجی می توان به پدیده هایی چون صنعتی شدن جامعه، گذار از سنت به مدرنیته، جنگ، افزایش غیرمترقبه جمعیت و عوامل دیگری اشاره کرد. اما گذشته از اینها یک عامل ریشه ای و درونی وجود دارد که مسوول اصلی معنا زدایی است و عوامل خارجی مذکور نیز از طریق تشدید و تاثیر گذاری بر آن عامل اصلی است که اثر خود را عیان می کنند. آن عامل درونی و ریشه ای همان بحران هویت است. در واقع نشناختن هویت اصیل خویشتن یا مقاومت در پذیرش هویتی که شناخته ایم دلیل اصلی گم کردن معنای زندگی نزد ماست. بسیاری از ما برای شناخت خود تلاشی نکرده ایم یا لااقل در مقابل موقعیت های متنوعی در زندگی قرار نگرفته ایم که هویتمان را برای خودمان افشا کند. چرا که کورترین و عمیقترین زوایای ناشناخته و پنهان هویت در واکنش به موقعیتهای تازه و تجربه نشده است که شناخته و عیان می شود. پس یا اینکه ما شناختی کافی از هویت خود نداریم و یا اگر هم داریم بنا به دلایلی نمی خواهیم یا نمی توانیم آن را بپذیریم و بر مبنای آن معنای اصیل زندگی خود را تعریف کنیم. به جمله قصار زیر از راجنیش اشو عارف شهیر هندی توجه کنید:

"گل های سرخ به این زیبایی می شکفند، چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفرهای آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته می شوند، چرا که درباره دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است. همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش می روند؛ چرا که هیچ کس سعی ندارد به لباس دیگری در آید. فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزه گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمی توانی چیز دیگری باشی؛ همه تلاشها بیهوده است. تو باید فقط خودت باشی."

همانطور که می بینید در این کلام اشو بطور ضمنی از عدم پذیرش هویت اصیل فردی از سوی شخص انتقاد می کند. اما آنجا که می گوید " این گلها چنین زیبا می شکفند چون افسانه ای درباره گلهای دیگر به گوششان نخورده است" به علل این عدم پذیرش نزدیک می شود. ما آنجا به بیراهه می رویم که از کنج خلوت به عرصه اجتماع پا می گذاریم و داشته ها و دستاوردهای دیگران را می بینیم و بدون توجه به اینکه ما کجا قرار داریم و هویت شخصیمان چیست شروع می کنیم به آرزوکردن کور آنچه که دست دیگران می بینیم و این آغاز وداع با معنای اصیل زندگی شخصیمان است. اگر به این بصیرت برسیم که هویت ما با دیگران متفاوت است و به همین خاطر شادی و سعادت ما در جای دیگری منتظر ماست و برای رسیدن به آن بایستی به آفرینش معنای اصیل و منحصر به فرد خودمان برای زندگی دست بزنیم بعید است سیگنالهای گمراه کننده خارجی ما را از مسیر سعادت بدر کند. به عنوان مثال خاطره ای را نقل می کنم که برای خودم اتفاق افتاد. زمانی که مترو تازه افتتاح شده و شروع به کار کرده بود پس از چند بار که برای رفتن به جایی سوار مترو می شدم، می دیدم که در پایانه ها ازدحام جمعیت چگونه مانند یک مسابقه برای گرفتن جای خالی در خط بعد و چپیدن درون واگن عجله می کنند. یکروز که از خط اول پیاده شدم، اولین نفری بودم که پیاده شدم، شور اول شدن در آن مسابقه بزرگ مرا در بر گرفت، همه پشت سر من می دویدند و من اولین نفر بودم که به زحمت نمی خواستم آن فرصت و جایگاه را از دست بدهم. خلاصه اولین نفری بودم که به واگن خالی خط بعدی سوار شدم و جای آسوده ای هم برای نشستن پیدا کردم. اما به خودم که آمدم و مسیرها را نگاه کردم خنده ای برای خودم سر دادم. خط را اشتباه سوار شده بودم و تا حرم امام به بیراهه رفتم. معنای من برای سوار شدن به مترو چیز دیگر و مقصد دیگری بود (معنای شخصی)، اما در مواجهه با مردم بدون توجه به آن معنای شخصی مسیری را که همه به سمت آن می رفتند و بر سر آن رقابت می کردند (ارزشهای کاذب همگانی یا حتی ارزش حقیقی دیگران) انتخاب کردم و لاجرم از جایی سر در آوردم که هیچ ربطی به من نداشت.
آری! هر کسی که بدون توجه به هویت و معنای شخصی زندگی خویش کورکورانه و مقلدانه چشم به آمال دیگران بدوزد محکوم است مانند من تا حرم امام به بیراهه برود. زندگی ما در جامعه اینچنین "گله ای" شده است. چیزی مد و ارزش کاذب می شود و آنگاه همه بدون اینکه به معنای شخصی خود بیندیشند برای بدست آوردن آن به رقابتی کور و نفسگیر دست می زنند و سرانجام می بینند که سر از ناکجاآباد در آورده اند. گاهی مهندس و پزشک شدن ارزش می شود، گاهی خارج رفتن، گاهی شاه را فحش دادن، گاهی برای شادی ارواح خاندان پهلوی صلوات فرستادن!! گاهی شرکت نفت استخدام شدن، گاهی کار خصوصی برای خود دست و پا کردن. اگر اینها بتواند با معنای ما مطابقت کرده، ایمان ما را جلب کند و در نهایت منجر به سعادت شود حرفی نیست. اما آنچه از جامعه بر می آید نشان می دهد که این اتفاق نیفتاده است و جامعه و فرد رو به اغما و نگون بختی است.

اما عنصر دوم مسیر سعادت ایمان به معنای شخصی است. پس از آنکه هویت خود را شناختیم و آن را پذیرفتیم، بر اساس آن دست به خلق معنا می زنیم. خلق معنا بدان معنا که آگاه می شویم که برای چه زندگی می کنیم، می خواهیم به کجا برسیم و چه چیز در زندگی ما را شاد می کند. به عبارت دیگر خلق معنا در گرو طراحی یک نقشه راه است و اینکه اصولا این دنیا را چگونه می بینیم. به همین خاطر داشتن یک فلسفه و جهان بینی عمیق و گسترده ما را در خلق یک معنای غنی برای زندگی خودمان یاری می کند. این خلق معنا یک پروسه خشک منطقی نیست بلکه فرآیندی است که در آن احساس، عاطفه و منطق بهترین مسیری را که در زندگی از آن لذت می بریم بدست می دهد. منتسکیو می گوید: "چه خوب است که در زندگی با قلب (احساس) انتخاب کنیم و بعد برای رسیدن به آن با مغز (منطق) بازنگری و برنامه ریزی کنیم." انگار منتسکیو می خواهد بگوید که آنچه را که به تصویب قلب برسد پس از ارزیابی و تصویب مغز باید دنبال کرد اما آنچه را که قلب رد کرد، یکسره باید رها کرد و کنار گذاشت چون بعید است چیزی که دل در گرو آن نیست در دراز مدت ایمان و تلاش ما را همچنان معطوف به خود نگاه دارد. بنابر این، حال که با مغز (منطق) و قلب (احساس) معنای اصیل زندگیمان را خلق کردیم بایستی بتوانیم تمام وجودمان را برای دنباله روی از آن معنا کاملا اقناع کنیم. این مرحله یعنی مومن کردن تمامیت و یکپارچگی وجود به دنباله روی از معنا، مرحله ایمان است. براستی تنها آن زندگیی شایسته زیستن است که به آن ایمان داریم. اگر به راهی که می رویم ایمان داشته باشیم نه تنها سختی ها برایمان آسان می شود بلکه حتی مانند سقراط در صورت لزوم شادمانه جان بر سر راهمان فدا می کنیم. سقراط به اندازه مسیح به راهی که می رفت مومن بود. پس از حصول به معنا و ایمان، مرحله عملی آن یعنی قدم نهادن مجدانه و پرتلاش در راهی که عمیقا به آن علاقمندیم بسی آسان و شور انگیز می شود. هر چند صرف آگاهی به مقوله معنا و ایمان نه شرط کافی بلکه تنها شرط لازم نیل به سعادت است، اما به نظر، صرف آگاهی به این موضوع و اندیشیدن به آن می تواند اندک اندک شعله های اراده مان را برای دست به کار شدن و خلق معنا تیز و تند کند......ادامه دارد