Friday, June 26, 2009

سلامتي زندوني هاي بي ملاقاتي






صلوات براي سلامتي اميرعلي

ما كاري به حكم نداريم، حكم روي كاغذ مال محكمه است، اصليت حكم مال خداست

دعا مي كنيم واسه كسيكه امروز وارد ميشه به اين چهار ديواري/ كه همه دنيا چهار ديواريه

كرم مرتضي علي، يه مرد كه واسه شرفش زندون كشيده، وجدانش بالاتر از اين پولهاست كه كاغذه

سلامتي سه تن: ناموس و رفيق و وطن

سلامتي سه كس: زندوني و سرباز و بي كس

سلامتي باغبوني كه زمستونشو از بهار بيشتر دوست داره

سلامتي آزادي/ سلامتي زندوني هاي بي ملاقاتي


****************************************
توجه: اگر ويديو قابل مشاهده نيست با فيلتر شكن از اين آدرس يوتيوب ببينيد

Thursday, June 25, 2009

معيارهاي كاذب موفقيت در جامعه ايراني

به لحاظ جامعه شناختي آنچه شرايط و كيفيت زندگي در جوامع مختلف را از يكديگر متمايز مي كند الزاما نه به دليل امكانات مالي و رفاهي آن جوامع بلكه بيشتر به سبب الگوي صحيح زندگي و فرهنگ پيشرو آن جوامع مي باشد. الگوهاي رفتاري و معيارها و هنجارها در جوامع مختلف متفاوتند. به عنوان مثال آنچه در تعريف "موفقيت" و به تبع آن در تعريف و تعيين "معيارهاي يك فرد موفق" در يك جامعه ملاك است ممكن است در جامعه اي ديگر صورتي متفاوت يا حتي متضاد با آن داشته باشد. مشاهده اي گذرا در جامعه ايراني حاكي از آن است كه تعريف يك فرد موفق در جامعه ما بيش از اندازه تكبعدي، ظاهر نگرانه و خالي از معنا است. در حاليكه در جوامع پيشرو موفقيت به "احساس خوشبختي دروني" ارجاع داده مي شود. در كشور ما موفقيت رنگ و بويي ظاهربينانه و نمايشي دارد. به عبارت روشنتر در جامعه ايراني ثروت به عنوان عامل بيش از حد غليظ شده و تاكيد شده براي احساس موفقيت در نظر گرفته شده و در نتيجه معيار موفقيت افراد برحسب امكانات ظاهري آنها از قبيل پوشش، اتومبيل و ساير مظاهر تجملي تعريف مي شود. در يك چنين فضايي حتي اگر فردي در زندگي احساس بدبختي كند اما در عوض صاحب مال و منال و جلوه هاي ظاهري كافي باشد موفق توصيف مي شود حال آنكه فرد ديگري كه با امكانات مالي پايين از زندگي شخصي و حرفه اي خود كاملا احساس رضايت دارد ممكن است به دليل عدم تمليك جلوه هاي ظاهري ثروت و شوكت موفق تلقي نشود و اين احساس حتي به خود او نيز تلقين شود. همين تلقي غلط از معيارهاي موفقيت فردي افراد را در انتخاب زمينه تحصيلات تا انتخاب شغل و همسر بر آن مي دارد تا بر اساس معيارهاي غلطي دست به انتخاب بزنند كه اغلب پيامدهاي مخرب اجتماعي و روانشناختي دارد. بر فرض مثال پاسخ يك كنكوري به سوال درباره دليل انتخاب رشته خاصي كه برگزيده است عمدتا راجع است به بازدهي مالي مناسب آن رشته در آينده و نه علايق دروني و استعدادهاي فردي او كه حتي ممكن است با رشته انتخابي مرتبط نباشند. در انتخاب شغل و همسر و ساير انتخابهاي زندگي نيز روالي غلط مشابهي در پيش گرفته مي شود كه احتمالا به بروز مشكلات روانشناختي، از خود بيگانگي و نابهنجاريهاي اجتماعي منتهي مي شوند كه نمونه هاي آن در جامعه بيمار ما كم نيستند. در مقابل در يك جامعه پيشرو نظير اروپاي غربي كه تعاريف و معيارها با محوريت انسان و احساس رضايت دروني او شكل گرفته اند و مختصات ظاهري در اولويت بعد قرار مي گيرند زندگي انسانها بسيار فارغ تر از معيارهاي كاذب بوده و در پي لذتهاي حقيقي شكل مي گيرد. در چنان جامعه اي افراد به جاي آنكه در اولويت نخست خود تمام انرژي خود را در جهت بدست آوردن خانه و ماشين و تجملات آنچناني صرف كنند با حداقل امكانات ساده اي ساخته اما از جنبه هاي اصيل زندگي چون روابط شخصي ارضا كننده، مسافرتهاي مسرت بخش و تفريحي، پايان هفته هاي متنوع و انرژي بخش و از اين قبيل به هيچ وجه كوتاه نمي آيند. آنها براي حصول موفقيت نه چشمهاي ديگران و تحسين آنها بلكه رضايت دروني خود را ملاك قرار مي دهند. البته رشد يك جامعه در سايه روش آزمون و خطا پيوسته در جريان است و جامعه بيمار ما نيز در گذر زمان بسوي مطلوب واقعي حركت خواهد كرد. در زمانه حاضر از سويي با گسترش ابزارهاي رسانه اي و اطلاعاتي نظير ماهواره و اينترنت و از سوي ديگر به دليل تجربه مستقيم فرهنگ و زندگي غربي توسط دانشجويان، مسافران و تاجران ايراني اين اصلاح فرهنگ و معيارهاي آن سرعتي بيش از پيش گرفته است و وشواهد بخصوص در نسل جوان حاكي از اين حركت شتابنده به سمت معيارهاي درست زندگي و بطور خاص معيار درست موفقيت و خوشبختي در زندگي است.

Sunday, June 21, 2009

پيرمرد

اين داستان كوتاه را مهاجراني مدتها پيش نوشته و در وبلاگش منتشر كرده است. مناسبت انتشار آن در اين وبلاگ شايد اين است كه اين داستان به تلخي اين روزهاي من و به عمق دردي باشد كه اين روزها مي كشم و درماني برايش نمي يابم. داستان را در ادامه مي خوانيد.

نويسنده: عطاءالله مهاجراني
منتشر شده در: وبلاگ مهاجراني (مكتوب)

پشت به شيشه اتوبوس نشسته بود. چشمانش مي خنديد. مسافر کنار دستش، با احتياط صندلي اش را عوض کرد. پيرمرد آشفته به نظر مي رسيد. دندان هاش ريخته بود؛ ريشه دندان ها سياهي مي زد. سرش را تکان داد. «اوم م م...» بلند خنديد. پسرکي که در آغوش مادرش بود کنجکاو به پيرمرد نگاه کرد. مادر مي خواست حواس پسر را پرت کند. شانه هاي پسرک را محکم گرفت. صورت پسر را سوي خودش چرخاند. پيرمرد با صدايي بم و آهنگين زمزمه کرد؛

«من پسرم را گم کردم...» نگاه پسرک را شکار کرد. پسرک سرش را برگردانده بود پيرمرد خنديد. سرش را تکان داد. کف زد و آرام خواند؛

Baa Baa black sheep have you any wool?

شانه هاي پيرمرد مي لرزيد. داشتم عنوان«رنگين کمان» را در فرهنگ نشانه ها مي خواندم. کتاب را بستم. تمام توجهم به پيرمرد بود. مسافراني که دور و بر پيرمرد بودند، مراقب بودند نگاهشان با پيرمرد تلاقي نکند. تنها ارتباط زنده پل ميان چشمان پيرمرد و پسرک بود. پسرک از آواز پيرمرد خوشش آمده بود. سر تکان مي داد. شروع کرد کف زدن. مادرش مچ دست پسرک را نرم گرفت. پيرمرد خواند؛

Yes Sir, yes Sir

Three bags full

پسرک هم خواند. چراغ رابطه، اتوبوس در ايستگاه نگه داشت. چند نفر سوار شدند. دختري که با آرايش تند با موبايلش به لهستاني حرف مي زد کنار پيرمرد نشست. نگاهي به پيرمرد انداخت. جايش را عوض کرد. زن سياهپوست تنومندي کنار پسرک و مادرش نشست. پسرک گردنش را کج کرده بود تا پيرمرد را درست ببيند. پيرمرد لب هاي پوست پوست و ناخن هاش را جويد. با چشمان سبزش توي چشم پسرک خنديد. «آه دوست کوچک من. دوست کوچک من...» پسرک نگاه مي کرد. نگاه پسرک به پوستري بود که بالاي سر پيرمرد به ديواره اتوبوس نصب شده بود. در جنگلي محو و مه آلود، باريکه نوري توي برکه کوچکي افتاده بود. مرغابي در سطح آب بالش را باز کرده بود. نوک ارغواني مرغابي برق مي زد. شکارچي تفنگش را روي زمين انداخته بود. پايش روي تفنگ بود، داشت با دوربين مرغابي را نگاه مي کرد. پيرمرد سرش را چرخاند، جهت نگاه پسرک را دنبال کرد. نوشته زير تابلو را خواندم؛

سرنشينان اتوبوس؛ نشسته 28 نفر، ايستاده 30 نفر، با ويلچر صفر

سرنشينان اتوبوس؛ نشسته 31 نفر، ايستاده 25 نفر، با ويلچر صفر

سرنشينان اتوبوس؛ نشسته 28 نفر، ايستاده 25 نفر، با ويلچر 1 نفر

با خودم گفتم؛

«يک ويلچرنشين برابر چند مسافر نشسته يا ايستاده است؟»

صداي خنده پيرمرد بلند شد. برق چشم هاش کودکانه و بازيگوشانه بود. پشت دستش مابين شست دست راست و انگشت اشاره، يک صليب کوچک خالکوبي شده بود. به رنگ نيلي تند. در سه راس مثلث مانند سر صليب از چپ به راست سه حرف انگليسي نقش شده بود؛

E، F، .I

اينها چه نشانه هايي هستند؟ عينک مطالعه پيرمرد بالاي پيشاني لا به لاي موهاي زرد و سفيد ماتش برق مي زد. جوراب هاش تا به تا بود. يک تا سفيد، يک تا سياه. مسافران دوروبر پيرمرد، هر چند وانمود مي کردند به او توجهي ندارند، اما داشتند. رنگين کمان را رها کرده بودم. چشم هاي پيرمرد سبز بود و چشم هاي کودک سياه. سپيدي چشم کودک نقره يي درخشان بود. مادرش ساري پوشيده بود. قوطي آبجو براند لين، لهيده توي جيب کت پيرمرد بود. از توي جيبش درآورد. نوشيد. انگار آب توي قوطي ريخته بود. قطراتي روي پيراهن زرد و کت آبي اش ريخت. بي نشاني از کف، با صدايي بلند و آهنگين خواند؛

«من پسرم را گم کرده ام...»

نگاه ها به سوي پيرمرد برگشت. کودک زير چشمي پيرمرد را نگاه مي کرد. کودک خواند؛

Yes sir !، yes sir، yes sir

مادر کودک را در آغوش فشرد. پيرمرد براي کودک دست تکان مي داد.

به ايستگاه آخر رسيديم. مادر کودک را بغل کرده بود. کودک به پيرمرد نگاه مي کرد. پياده شدند. از پشت شيشه دستش را براي پيرمرد تکان داد. پيرمرد بلند خنديد. از شادي هر دو کف دست را بر زانو هاش زد. دو نفر از ماموران اتوبوسراني با جليقه هاي زرد براق شبرنگ آمدند پيرمرد را پايين ببرند. پيرمرد نگاهش را به کف اتوبوس انداخت. آرام پايين رفت. توي پياده رو مثل مستي دور خودش چرخ زد.

«من پسرم را گم کردم... دوست کوچک من دوست کوچک من،» به نقطه يي نگاه مي کرد که پسرک با مادرش دور مي شدند. زمزمه مي کرد؛

“ Baa baa black sheep

«سلام،»

پيرمرد با بهت نگاهم کرد. نگاهش گويي ژرفاي چشمم را مي کاويد. انگار نه انگار همان پيرمرد اتوبوس است که شعر کودکانه مي خواند.

«بله،»

«مي خواستم شما را به يک فنجان قهوه مهمان کنم.»

«براي چي؟»

«چرا پسرت گم شد؟ کي گم شد؟»

«يک فنجان قهوه براي اين همه اطلاعات،» خنديد. چشم هايش باريک شد و چين هاي ريز دور چشمش فشرده شد.

«من مهمان کسي نمي شوم. يک کلمه مي گويم. موقع بمباران لندن گم شد. پسرم نبود برادرم بود. سه سالش بود. من يازده سالم بود. بيشتر از شصت ساله که دنبالش مي گردم...29 دسامبر 1940 بود. به طرف پناهگاه مي دويديم. کليساي سن پل شعله ور بود. يک لحظه برادرم را نديدم. آن لحظه تا به حال ادامه دارد. شصت و هفت سال.

مردم خيال مي کنند ديوانه ام. نه، برادرم را گم کرده ام. انگار با من قايم باشک بازي کرد. توي بغلم بود. مي ترسيد. من هم مي ترسيدم. برايش آواز خواندم.»

پيرمرد دستش را تکان داد و رفت. برگشت؛«هاي، اسمش افي بود. بنويس، من صليب ياد او هستم.»

روزنامه اعتماد ویژه نامه 10 آبان