Thursday, March 01, 2007

خاطره شب اول

از وقتي تلويزيون خراب شده ديگر شبها كسي اينجا نمي آيد و مكان خوبي است براي خلوت كردن.روي صندلي مقابل پنجره دور ميز گرد ،دراتاق تلويزيون كه در واقع بخشي از آشپزخانه است كه با موكت آبي فرش شده ، نشسته ام.به لوگوي دانشگاه كه بر فراز يك ساختمان بلند در دوردست زير نور چراغ سو سو مي زند خيره شده ام.باران ملايمي باريدن گرفته ؛ قطرات باران از لبه بالاي پنجره مانند قطرات اشك به هم مي پيوندند و پايين مي آيند و تصوير لوگو را در نظرم كج و معوج مي كنند.ياد شب اول كه آمدم اينجا مي افتم.پس از يك پرواز هفت ساعته خسته كننده هواپيما بر فراز شهر منچستر ارتفاع كم مي كرد تا فرود بيايد.تقريبا تنها زماني كه احساس غربت را با تمام وجود چشيدم همان موقع بود كه ازبالا خيابانهاي منظم ، چراغهاي سديم اتوبانها را تماشا مي كردم ،چيزي بر دلم سنگيني مي كرد بالاخره اين فضاي سنگين با هشدار خلبان در مورد فرود در هم شكست.از زاهروهاي موكت فرش فرودگاه كه بوي مطبوع مواد تميز كننده در آن پيچيده بود همراه ساير مسافران گذشتم و به صفي نه چندان طولاني ملحق شدم تا مدارك را ارايه كنم .تقريبا اكثريت آن پرواز مسافرا ايراني بودند.از لحظه بلند شدن هواپيما اغلب روسري ها كنار رفته بود ،با اين حال هنگام فرود برخي از آن هم فراتر رفتند.باالاخره مدارك چك شد و پس از جمع آوري چمدانها به سوي درب خروجي به راه افتادم.ساعت ده شب بود بنابراين نمايندگان دانشگاه رفته بودند و بايد خودم به خوابگاه مي رفتم.يك زن ايراني بلند بالا با كت و شلوار مشكي كه در واقع در قسمت چك كردن مدارك مترجم آنهايي بود كه زبان انگليسي نمي دانستند داشت رد مي شد كه از او پرسيدم تاكسي ها را كجا مي شود پيدا كرد ، او هم با همان سرعتي كه رد ميشد با اشاره دست آخرين درب خروجي به خيابان را نشانم داد .در خيابان همان لحظات اول يك چيز خيلي ، به چشمم آمد و آن اين بود كه نه تنها كسي از لاين خود خارج نشده و سبقت نمي گرفت بلكه آدمها هم مثل سگ از ماشين مي ترسيدند.يعني مثل خودمان مثال شواليه هاي جنگجوي يونان باستان به دل ماشينها حمله ور نمي شدند.از آنجا كه شنبه شب هم بود خيابانها مخصوصا آن خياباني كه كمپ دانشگاه محسوب مي شود بسيار برايم ديدني بود .مثل ايران كه يك مغازه درميان كتابفروشي داريم اينجا يك خط در ميان پاب ها و بارهاي دنجي دارند كه هر رهگذري را براي گپي دوستانه ، خلوتي بدون مزاحم يا ملاقاتي عاشقانه به خود مي خوانند و بعدها در يكي از روزنامه هاي محلي مي خواندم كه ميزان عمده وامي كه دانشجويان اروپايي در حين تحصيل مي گيرند صرف مشروبات و خوشگذرانيهاي مربوطه مي شود!!!در ميان اين هياهو كه همه مست و لايعقل در هم مي لوليدند و شهر مثل شهر خوابگردها چهره عجيبي داشت چشمم به زني چادري افتاد كه نقاب داشت و از ميان اين جمعيت به راه خود مي رفت و كسي به او نگاه چپ هم نمي كرد در صورتي كه برايم قابل تصور بود كه همچنين زني در تهران پدرش از چشم و زبان مردم صلواتي مي شود.البته بعدها فهميدم كه اينها قوانين ضد نژاد پرستانه سرسختي دارند.مثلا يك روز از كميته انضباتي دانشگاه يا اداره پليس (دقيقا خاطرم نيست) احضاريه اي براي يكي از همكلاسيهاي انگليسي آمد و بعد فهميديم كه به يك چيني چيزناخوشايندي درمورد مليت يا طرز حرف زدنش پرانده و چيني هم موفق شده دو شاهد ببرد و از او شكايت كند (و واقعا كارش به جاهاي باريك كشيد).با راننده تاكسي به غير از كرايه و مسير فقط چند كلمه صحبت كردم و آن وقتي بود كه پرسيد از كجايي و من جواب دادم از ايران و بعد گفت :"آهان ، از كشور احمدي نژاد مي آيي !!!!" مغزم سوت كشيد البته نه به اندازه بعد ها كه فهميدم اغلب اروپاييهايي كه ايران را نمي شناختند اكنون آن را با نام احمدي نژاد مي شناسند و چون احساسات ضد آمريكايي در اروپا نيز در حال اوج گيري است رييس جمهورمان محبوبيتي نسبي هم در اينجا دارد ، بطوريكه بسياري مي گويند چه خوب شد بالاخره يك نفر با جسارت در مقابل خودخواهي هاي آمريكا ايستاده است.بالاخره به خوابگاه رسيديم.با يك چمدان بسيار سنگين كه چرخشهايش در قسمت بار شكسته بود ،يك جعبه نيم در نيم در نيم نسبتا سنگين و يك كيف دستي و يك لپ تاپ كه روي دوشم بود در خيابان مقابل خوابگاه من ماندم و خودم. در ورودي كه دري ميله اي بود و آنورش فضاي سبز خوابگاه بود بسته بود و كسي آنجا نبود.از سر كوچه دختري داشت مي آمد ، قد متوسط ، لاغر اندام با موهاي بلوند كه پشت سرش جمع كرده بود و شالي سياه رنگ بر دوش كه دو انتهايش را با دو دستش روي سينه اش نگه داشته بود نزديك مي شد ، نگاهش كردم همانطور كه نزديك مي شد خنده اي ملايم بر لبانش نشست و وقتي كاملا نزديك شد گفت تازه وارديد؟ گفتم بله همين الان رسيدم ،ميدانيد خوابگاه گروونر كجاست؟گفت همين جاست بعد گفت مي خواهيد كمكتان كنم ،قبل از اينكه بگويم راضي به زحمت نيستم جعبه را برداشته بود ،كارت خوابگاه را از درايور گذراند در باز شد و به سمت پذيرش به راه افتاديم.فرانسوي بود و وقتي از من پرسيد از كجا مي آيي كفتم از ايران ، ميشناسيد؟ خنده اي كرد و گفت بله ،احمدي نژاد!!(اگر باور نمي كنيد خرجتان با من يك بليط بگيريد بياييد خودتان ببينيد-كم كم دارد جمله دكتر باورم مي شود كه ميگفت دنيا در حال احمدي نژادي شدن است)به پذيرش رسيدم تشكر كردم و خدا حافظي كرديم.شيفت شب پيرمردي با موهاي كاملا سفيد با چشماني انگليسي الاصل و آرام كه مانند ساير انگليسي ها واضح و قاطع اما دوستانه صحبت مي كرد پيش از اينكه چيزي بگويم خوشامد گفت و اسمم را پرسيد.بعد كه اسمم را چك كرد پاكتي داد كه حاوي كارت ورود و خروج ، كليد اتاق و آشپزخانه و يك كارت تلفن رايگان بود به دستم داد.آنقدر خوش برخورد و صبور بود كه با ذهنيتي كه در مورد انگليسي ها داشتم تصور كردم كه تيپي استثنا ست.اما گذر زمان ثابت كرد كه در حوزه بينايي من مردمان اين جزيره كهنه مردماني خوش برخورد هستند كه سريع اما واضح و قاطع و به طرزي جذاب صحبت مي كنند ، بسيار سريع عمل مي كنند و بسيار مبادي آدابند.تا اتاقم راه پر پيچ و خمي بود بنابراين يكي از چمدانها را پيش پير مرد گذاشتم و با بقيه وسايل به راه افتادم ،در ميانه راه پسري با موي بور كه به نظر اروپايي مي آمد خستگيم را ديد ، در حاليكه با يك قوتي آبجو داشت به اتاقش داخل مي شد درنگ كرد و گفت مي خواهيد كمكتان كنم گفتم : نه ممنونم.گفت خسته هستيد يكي را برايتان بياورم گفتم مزاحم نمي شوم و بعد خنديد و گفت هر طور مايليد.اولين سري را در اتاق گذاشتم و دنبال اصل قضيه كه چمدان چرخ شكسته بود آمدم بسيار سنگين و خسته كننده بود ،دو باره دانشجويي مرا ديد و براي كمك اعلام آمادگي كرد ،من هم خواستم لااقل يك مرتبه تعارف كنم ،گفتم :زحمت نمي دهم ، متاسفانه در همان اولين تعارف قبول كرد و به اتاقش رفت ؛ مي خواستم در بزنم بگويم غلط كردم ، اشتباه كردم شما چرا باورتان مي شود؟!اما كار از كار گذشته بود و بالاخره در اتاق مستقر شدم.اتاقي حدود نه متر با يك ميز تحرير بزرگ كه دو كشوي بزرگ دارد ،يك كمد لباس ،يك تخت ،يك تلفن ،يك چراغ مطالعه و بالاخره يك آينه و دستشويي زيرآن.يك پنجره هم روبه فضاي خوابگاه و درختي قديمي داشت كه روي درخت پرنده اي است غريب كه هر شب ساعت سه شروع به خواندن مي كند.در هر فلت سيزده نفريم كه هر كس اتاق مستقلي دارد.سه توالت و دو حمام و يك آشپزخانه مفصل و مجهز با اتاق تلويزيون كنارش از قيمت ارزاني كه نسبت به ساير خوابگاهها داشت بهتر به نظرم مي رسيد.خسته و كوفته روي تخت افتاده بودم صبح كه شد لباس پوشيدم و بيرون زدم.از كوچه كه خارج شدم به خيابان بزرگي به نام آكسفورد رسيدم و از صحنه اي كه مي ديدم ...."تقريبا باران قطع شده است ،جوليو هنوز سرفه مي كند صدايش را از اتاق مي شنوم ، مي روم احوالش را بپرسم. .....

2 comments:

Anonymous said...

علي جان
خيلي سياسي فكر مي كني آيا اين آدم از خارج وارد اين كشور شده
آيا پدر و مادراي ما اينجور آدم هايي رو تربيت نمي كنن
متمدن شدن، فكر كردن و زمان مي خواهد ما جو گير مي شويم و براي ساختن خانه ايده آل خانه مان را خراب مي كنيم در حالي كه علم ساختن آن را كسب نكرده ايم
فعلا در اول راهيم انقلابي فكر نكن

علی said...

علي :بله همانطور كه به درستي گفته اي تفكرات راديكال به ما ضربه زيادي زده و بايد براي ايجاد تغييرات راه اصولي در پيش گرفت و صبور بود.اما در اين يادداشت قصد من تنها يك مقايسه كوچك بوده چون از مجراي اين مقايسه ها و الگو هاست كه ضعفهاي خود را شناخته و قادر به اصلاح خواهيم بود.