Saturday, April 02, 2011

چهار سوال از هیلاری کلینتون

پیام نوروزی آقای اوباما لااقل در تئوری، از سوی مردم ایران پاسخی مناسب به شعار "اوباما اوباما یا با اونا یا با ما" تلقی شده است، اما از آنجا که ملت ایران در سی سال گذشته در کوچه های تنگ و پرپیچ و خم تحولات سیاسی بینشی عمیق پیدا کرده و در تمییز وعده های توخالی و مواضع حقیقی ید طولایی پیدا کرده است، هر چند از این پیام استقبال می کند اما همچنان منتظر اقدامات عملی نشات گرفته از این پیام در آینده نزدیک است. حضور خانم کلینتون در برنامه های محبوب و پربیننده "پارازیت" و "نوبت شما" را نیز می توان در راستای همین مواضع امیدبخش ارزیابی نمود. دولت آمریکا که در طی تاریخ کشور ما با اقدامات خود تنها به بی اعتمادی ها دامن زده و بذر تندروی و بنیادگرایی را کاشته است در این برهه حساس بایستی مشخص کند که این گرایش به مردم ایران یک اقدام مقطعی و تاکتیکی و ناشی از شکست مذاکرات پشت پرده با رژیم ایران صورت می گیرد یا یک تغییر استراتژیک در این زمینه صورت گرفته است؟ دولت آمریکا خوب می داند که طی 17 سال تحریم کمرشکن کشور عراق با تشدید فقر اقتصادی و فرهنگی، یاریگر ریشه دواندن تروریسم و بنیادگرایی در این کشور بود و جالبتر آنکه سرانجام نیز برای مبارزه با همین تروریسمی که خود از بانیان تقویت آن بود حضور خود را در عراق و جنگ در آن کشور توجیه می کند. با این توضیح پیامهای اخیر مسوولین آمریکا را به ملت ایران با تحریمهای کمرشکن آن کشور علیه مردم ایران چطور می شود با یکدیگر جمع کرد. برای اختصار چند سوال را برای طرح از خانم کلینتون مطرح می کنم:

1- اولین اقدام عملی و موثر دولت آمریکا برای این موضعگیری جدید چیست؟ لازم به ذکر است که این اقدامات بایستی برای مردم جذابیت داشته و دارای ارزشی متناسب با این تغییر موضع باشند. اقداماتی نظیر فرآهم آوردن "پوشش اینترنت همگانی ماهواره ای" که زمانی در کنگره آمریکا مطرح شد اما سرنوشت آن در هاله ای از ابهام فرو رفت را از این قبیل اقدامات می توان شمرد نه فقط چند قطعنامه و بیانیه و یا تحریم چند تند از مسوولین. دولت آمریکا چه اقدامات عملی جذابی در این زمینه صورت خواهد داد؟ سرنوشت پوشش اینترنتی سرانجام به کجا کشید؟

2- محدودیت صدور یا تمدید ویزای برای دانشجویان ایرانی در خارج کشور بخصوص در آمریکا و اخیرا در انگلستان و سایر اروپا کارنامه سیاهی سرشار از بی اعتمادی نسبت به غرب در ذهن جوانان ایرانی برجای گذاشته که از علائم واضح خصومت غرب با ملت ایران محسوب می شود. دولت آمریکا در این زمینه چه برنامه ای را در آینده دنبال خواهد کرد؟


3- تحریمهای اقتصادی ایران که جیبهای رانتخواران در راس قدرت را انباشته و کمر مردم عادی را شکسته است چه جایی در سیاست جدید دولت آمریکا مبنی بر همراهی با مردم ایران دارد؟ اخیرا دولت آمریکا برای هدفمند کردن و موثر کردن تحریمها اقداماتی موثر از قبیل دخالت برخی چهره های معتمد ایرانی نظیر خانم شیرین عبادی در تنظیم تحریمها نموده است، آیا در پی این اقدام در همه زمینه های تحریمهای اقتصادی و سیاسی راهکارهای مشابه دیگری هم در نظر گرفته شده است؟

4- هر از چندگاهی شایعاتی مبنی بر مذاکرات پشت پرده برخی مقامات ایرانی با دولت آمریکا در ایران منتشر می شود که سوابق نشان می دهد برخی از آنها چندان بیراه نیست. این شایعات ضربه های مهلکی به چهره دولت آمریکا نزد مردم ایران می زند و بر بی اعتمادی ها نسبت به دولت آمریکا می افزاید. سوالم این است که دولت آمریکا در پی اظهارات اخیر آقای اوباما چگونه به مردم ایران تضمین خواهد داد که هرگز در هیچ مذاکره ای که در آن حقوق و مطالبات مردم ایران فراموش شده باشد وارد نخواهد شد؟


Thursday, February 03, 2011

چرا مفتون دانه های برف می شویم؟

امروز چهارده بهمن دوباره برف باریدن گرفته. به قول منوچهری دامغانی: "برلحاف فلک افتاده شکاف / پنبه می بارد از این کهنه لحاف". باز پشت پنجره می رویم و به دانه های افسونگر برف که از لحاف شکافته خدا سقوط می کنند خیره می شویم. سحری است و طلسمی در تماشای دانه های رقصان برف، انگار تمام بارت را تمام قصه هایت را به تک تکشان می سپاری و سبک می شوی. امروز باز فکر می کردم چرا؟ چرا مفتون برف می شویم؟. شاید باریدن برف ناخودآگاه ما را به یاد خاطرات خوب کودکی مثل تعطیلی مدارس و دور هم بودن در خانه گرم، یا یاد برف بازی که از پی آن می آمد می اندازد. شاید این منظره تنوعی برای روح است. شاید منظره ای است پیشکش تمایلات زیبایی شناسانه نوع بشر. یک احتمال دیگر هم هست: بارش برف برای "ذهن صنعتی" که ذهن یک انسان گرفتار و پراسترس امروز است، تسلی و آرامبخشی است. یک نوع سبکباری و بی خیالی در نزول رقصان دانه های برف هست که آدم را آرام می کند. انگار در هر چرخشی فروتنانه به تو می گویند که زندگی چقدر شوخی است. تک تک دانه های برف انگار مرهمی سرد و تسکین دهنده است برای زخمهای انسان مجروح مدرن. اگر دقت کرده باشید نجوم هم چنین حالتی دارد. حتی اگر چیزی از نجوم ندانید با نگاهی به آسمان پرستاره و پهناور کویر یا تصاویر زنده کهکشانها تسکین و آرامشی به آدم دست می دهد. انگار کهکشانها با همه پهناوریشان زمین و ما و تمام دلخوشیها و دغدغه هایمان را تحقیر می کنند و در این تحقیر تسکینی است برای هر یک از ما که تصور می کنیم مرکز عالمیم و دغدغه هایمان واقعیت دارند. در فضای بیکران نجوم خود را میان این همه عظمت ابتدا تحقیر و بعد گم می کنیم و از این گم شدن و هیچ بودن مثل لحظه های ناب مستی لذت می بریم. تماشای دانه های بیشمار برف هم زندگی انسان را با تمام دغدغه هایش تحقیر می کنند. بی خیال و سبکبار از عرش اعلا به ارض سفلی سقوط می کنند، اما رقصان و شادمانه. سرنوشت شومشان را هم با تمام وجود جشن می گیرند و از آن هنری می سازند شایسته تماشا و تحسین، درست مثل مرگ سهراب یا مسیح مصلوب. شاید هم نه! دانه های برف جان دارند. چه کسی می داند فیزیک کوآنتم و آینده علم ما را به جاندار بودن جمادات رهنمون نخواهد شد. مگر مولانا نمی گوید:
او ز سرماها و برف افسرده بود / زنده بود و شكل مرده مي نمود
عالم افسرده است و نام او جماد / جامد افسرده بود اي اوستاد
باش تا خورشيد حشر آيد عيان / تا ببيني جنبش جسم جهان
چون عصاي موسي اينجا مار شد / عقل را از ساكنان اخبار شد
مرده زين سو اند و زان سو زنده اند / خامش اينجا آن طرف گوينده اند
چون از آن سوشان فرستد سوي ما / آن عصا گردد سوي ما اژدها
كوهها هم لحن داودي كند / جوهر آهن بكف مومي بود
باد حمال سليماني شود / بحر با موسي سخن داني شود
مار با احمد اشارت بين شود / نار ابراهيم را نسرين شود
سنگ با احمد سلامي مي كند / كوه يحيي را پيامي مي كند
ما سميعيم و بصيريم و خوشيم / با شما نامحرمان ما خامشيم
چون شما سوي جمادي مي رويد / محرم جان جمادان چون شويد
از جمادي عالم جانها رويد / غلغل اجزاي عالم بشنويد
شاید در میان دانه های بیشمار برف ولوله ای و هیاهویی است که اعماق ناخودآگاه ما آنها را بصورت انرژیهایی مرموز یا تصاعداتی در هوا استشمام می کند و متغیر می شود. هر چه که هست امروز برف می بارد تا ما شادی و سبکباریش را پشت پنجره از او بگیریم و غمهایمان را به او بدهیم و باز در نهاد مرموز و ناآرام جهان خیره شویم.

Thursday, January 06, 2011

گرچه رخنه نیست عالم را پدید/خیره یوسف وار می باید دوید

گر راه روی راه برت بگشایند / ور نیست شوی، به هستی ات بگرایند
گر زلیخا بست درها هر طرف / یافت یوسف هم ز جنبش منصرف
باز شد قفل و در و ره شد پدید / چون توکل کرد یوسف برجهید
گرچه رخنه نیست عالم را پدید / خیره یوسف وار می باید دوید
تا گشاید قفل و، در پیدا شود / سوی بی جایی شما را جا شود
آمدی اندر جهان ای ممتحن / هیچ می بینی طریق آمدن؟
تو زجایی آمدی، وز موطنی / آمدن را راه دانی هیچ؟ نی
گر ندانی، تا نگویی راه نیست / زین ره بیراهه ما را رفتنی است
می روی در خواب شادان چپ و راست / هیچ دانی راه آن میدان کجاست؟
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن / خویش را بینی در آن شهر کهن
چشم چون بندی که صد چشم خمار / بند چشم توست این سو از غرار
چار چشمی تو ز عشق مشتری / بر امید مهتری و سروری
ور بخسبی مشتری بینی به خواب / جغد بد کی خواب بیند جز خراب؟
مشتری خواهی به هر دم پیچ پیچ / تو چه داری که فروشی؟ هیچ هیچ
گر دلت را نان بدی یا چاشتی / از خریداران فراغت داشتی

Wednesday, December 08, 2010

شعر یارانه: نوبت حالیدن یارانه داران می رسد

نوبت حالیدن یارانه داران می رسد

غم مخور دوران بی پولی به پایان می رسد
دارد این یارانه ها استان به استان می رسد

مبلغش هر چند فعلاً قابل برداشت نیست
موسم برداشت حتماً تا زمستان می رسد


در حساب بانکی ات عمری اگر پولی نبود
بعد از این یک پول یامفتی فراوان می رسد


چند سالی مایه داران حال می کردند و حال
نوبت حالیدن یارانه داران می رسد


شهر، کلاً شور و حال دیگری بگرفته است
بانگ بوق و سوت و کف از هر خیابان می رسد


آن یکی با ساز، رنگ گلپری جون می زند
این یکی با دنبکش، بابا کرم خوان می رسد


عمه صغرا پشت گوشی قهقهه سر داده است
شوهرش هم با کباب و نان و ریحان می رسد


مش رجب، آن گوشه هی یک‌ریز بشکن می زند
خاله طوبا هم کمر جنبان و رقصان می رسد


تا که بابام این خبر را در جراید خواند گفت:
خب خدا را شکر پول کفش و تنبان می رسد


مادرم هم خنده‌ی جانانه ای فرمود و گفت:
پول شال و عینک و یک جفت دندان می رسد


بی بی از آن سو کمی تا قسمتی فریاد زد:
خرج استخر و سونام، ای جانمی جان می رسد


خان عمو با کیسه و زنبیل و ساکش رفته بانک
تا بگیرد آنچه را فعلاً به ایشان می رسد


اصغری در پای منقل، بود سرگرم حساب
تا ببیند پول چندین لول، الآن می رسد


خاله آزیتا که یادش رفته فرمی پر کند
طفکی از دور با چشمان گریان می رسد


"مصطفی مشایخی"


پاسخ برنامه نوبت شما - درباره فساد مالی در کشورهای توسعه نیافته

فساد مالی، به عنوان یکی از موانع رشد در کشورهای در حال توسعه و توسعه نیافته شناخته می شود. پدیده ای که خود زاده توسعه نیافتگی، فقر و مشکلات ساختاری حکومت ها است. البته فساد مالی در کشورهای توسعه یافته هم وجود دارد اما گستردگی، حجم فساد و نوع برخورد با آن در کشورهای مختلف تفاوت دارد.

آیا فساد مالی و اداری در کشوری که شما زندگی می کنید وجود دارد؟ برخورد دولت ها، رسانه ها و شهروندان با موارد مختلف فساد مالی در محل زندگی شما چگونه است؟

در گزارش سازمان بین المللی شفافیت که به بررسی وضعیت فساد اداری-مالی در کشورهای مختلف می پردازد، دانمارک، نیوزلند و سنگاپور پایین ترین میزان فساد مالی را داشته اند و برمه، افغانستان و عراق بیشترین آمار فساد مالی را داشته اند.

به نظر شما چرا فساد مالی در برخی از کشورها بالا و دربرخی از کشورها پایین است؟

ایران و افغانستان در آخرین گزارش سازمان بین المللی شفافیت به ترتیب در رده های صد و چهل شش و صد و هفتاد وشش فساد اداری-مالی در دنیا قرار گرفتند.

آیا یافته های گزارش سازمان شفافیت بین الملل درمورد میزان بالای فساد مالی در کشورهای ایران و افغانستان با مشاهدات شما همخوانی دارد؟

به نظر شما چگونه می شود فساد مالی را در کشور شما کاهش داد؟ نقش و مسئولیت شهروندان در کاهش فساد اداری چه می تواند باشد؟
............................................................................

زیاده خواهی انسانها در دنیا حد و مرزی نداره، چه این انسانها در عراق، ایران یا افغانستان باشند چه در نیوزیلند و چه در هر کجای دیگه ای که آمار فساد مالی پایین برآورد شده. هر چند شاخصهایی که میزان فساد در کشورها توسط اون اندازه گیری شده لا اقل برای من شفاف نیست اما میشه به لحاظ شهودی گفت که فساد مالی در حال حاضر در ایران خیلی بالاست و هر کسی میتونه اون رو چه در ادارات چه از داد و بیداد بی حاصل مقامات قضایی لمس کنه. اما به نظر اونچه که این انسان زیاده خواه رو در بعضی کشورها از زیاده خواهی به زیان حق و حقوق جامعه بازداشته و موجبات سلامت نظام دولتی و اداری رو فرآهم آورده چند عاملش اینها هستند:
1- وجود مراکز متعدد قدرت: منتسکیو معتقده تنها چیزی که میتونه یک قدرت رو مهار کنه یک قدرت دیگه است. بنابراین سلامت یک جامعه و کنترل مراکز قدرت یک جامعه در گرو تعدد مراکز قدرت هستش که همه بصورت یک شبکه همدیگه رو کنترل می کنن و زیر نظر دارن. مثلا مطبوعات آزاد یکی از اون مراکز قدرت موثر هست که چشم وجدان جامعه است و در کشورهای آزاد به دقت افراد و کانونهای قدرت رو زیر نظر داره و در صورت مشاهده فساد کوس رسوایی اون فرد یا مرکز قدرت به صدا در میاد.
2- استقلال قوا: هر چند که این هم از مصادیق شقه شقه شدن قدرت مطلقه به مراکز متععد قدرت هستش اما صرفا تعدد مراکز قدرت در حکومت رو مد نظر داره که این قوا در صورت استقلال میتونن نقش کنترلی موثری بر فساد در قوای دیگه بازی کنن. مثل یک قوه قضاییه مستقل که متاسفانه کشورهایی مثل کشور ما ازش بی بهره هستن.
3- دولت حجیم و بخش خصوصی کوچک و ضعیف از عوامل دیگه تشدید کننده فساده. از اونجا که سودآوری و راندمان در بخش خصوصی که مسولیت تامین مالیش با خودشه بسیار حیاتی و مهمه در این شرکتها با نظارت و برنامه ریزی دقیق و سفت و سخت حداکثر استفاده رو از منابعش بکنه و این شرکتها مجالی برای جولان فساد نمی گذارن. اما در مقابل در مراکز دولتی که بودجه توسط دولت تامین میشه و کارآیی چندانی هم بخصوص در جامعه ای مثل جامعه ما که اساسا "مطالبه محور" نیست از اون انتظار نمیره، پول کلانی که جا به جا میشه مسوولیت و کنترل کمتری جلب می کنه و همین عامل منشا فساد میشه.
به نظر من این 3 عامل از عوامل عمده فساد در کشورهای توسعه نیافته است. نقش مردم یک جامعه در کاهش فساد هرگونه مطالبه ای است که مربوط به توسعه سیاسی و اقتصادی میشه، از قبیل انتخابات سالم و آزاد، بهره مندی از مطبوعات آزاد، و این قبیل مطالبات.

Sunday, December 05, 2010

آن چهار قربانی - نوشته مسعود بهنود

شهلا جاهد اعدام شد. نه سال با این سرنوشت چانه زد. حرف زد، راست و دروغ گفت. هر چه گذشت چنگ انداخته بر ریسمان زندگی، بیشتر خواست بماند. و حالا که خبرش رسید. نگاهم به دو نامه از وی افتاد. بهتر دیدم مقاله ای را که چند سال قبل نوشتم، دوباره بگذارم بخوانید. این بار سخن های درست و خوبی به قلم چند نفری خوانده ام از جمله بهاره خانم رهنما و ترانه علیدوستی که از زاوایای بهتری به این داستان غم انگیز نگریسته اند. برایم از همه بدتر عکسی بود که معشوق شهلا و شوهر لاله را نشان می داد بعد از امضای نامه ای که بدون آن شهلا اعدام نمی شد، عکس ها او را نشان می دهد بعد از حضور و تماشای اعدام شهلا که دارد می خندد و عازم است تا به هواپیمائی برسد که وی را به قطر برساند. از زیر بار سنگین نگاه ها بگریزد.

نوشته بودند شهلا بعد از آن که زاری ها کرد تا بلکه صاحبان دم ببخشندش و بگذارند زندگی کند، و نشد، و کشان کشان به سوی دار برده می شد حتی نگاهی هم به ناصر نکرد. در فیلمی که از دادگاهش دیدم، وقتی وکیل مدافع و رییس دادگاه حرف می زدند زیر چشمی نگاهی مهربان می کرد به معشوق خود. صدایش را نازک می کرد و می گفت بارک الله آقا ناصر. راست میگی راست میگی. اما این بار گویا چهارشنبه رسیده بود و چنان که بخشش نصیب وی نشد اما هم یک نگاه را دریغ داشت.

حالا کبری در انتظار است و شهلا که موضوع این یادداشت است در خاک تیره خفته. چنان که آن دختر بی گناه لاله هم که قربانی عشق و حسادت شد.و مادر شوهر کبری هم. چهار زن از دیدگاه من انگار به هزاران زن قربانی در تاریخ مرد سالار این سرزمین پیوسته اند.

پريروز کبری بود و ديروز حراج دختران ايرانی در بيرون مرزها و امروز شهلاست. اين ها به ظاهر با هم شباهتی ندارند. ماجرای حراج و فروش دختران، تن فروشی آن ها در داخل مرزها و در بيرون از آن ها حکايتی است که به حکم اعدام نمی رسد اما در بطن خود اعدام است، کشتن جسم و جان زنانی که می توانستند به عروسکی و برده ای و وسيله ای تبديل نشوند و از جمله انسان ها بمانند و امانت هستی را همچون همتايان خود به عزت به دوش بکشند. از نظر حقوقی، کبری و شهلا هر دو قاتلند و هر دو زنی را کشته اند و حکم اعدام دريافت کرده اند و اگر به قول مادر کبری "امام زمان دخالتی نکند" قصاص می شوند. آری همين است حکم کسی که کسی را کشته باشد در کشورهائی که مجازات اعدام در آن ها جاری است.

اما در زير پوست حکايت آن تن فروشی ها و بردگی ها و هم ماجرای اين دو زن جوان، بخشی از دردمندی زنان ايرانی درج است که نمی توان از آن آسان گذشت. حاکميت مرد سالاری بر قانون و بر عرف جامعه، ظلمی را بر زنان هموار می دارد که صورت مساله ای جدی است برای آن ها که به سرنوشت اين کشور و اين جامعه انديشه می کند. کمتر فايده ای که طرح اين پرونده ها و شرح اين دادگاه ها دارد، همين جاست.

از کبری و شهلا نمی توان گذشت. آن ها گرچه دو سرگذشت جدا دارند، کبری را فقر سياه از خانه ای که مادرش هم در آن قربانی است و جز کتک و فرياد وتوهين چيزی نصيب نمی برد، بيرون می کشد، تن فروشش نمی کند به ظاهر اما، به خانه ای می برد که در آن مردی بيست و سه سال بزرگ تر از وی، پس از دو بار ازدواج حاضر است سرپناهی در شميران به او بدهد، پدر کبری از جهت راحتی خيال به ورقه ای رضايت می دهد که دختر بيست ساله اش در اختيار آن مرد باشد. و وقتی هم در می يابد که دخترش با آن مرد همبستر شده باز تنها کاری که می داند اين است که راهی فراهم کند که دخترک متعه شود و در آن خانه شميران بی آن که ابرو ببازد، بماند. جائی که تحقير هست و آزار ولی باری انگار هنوز بهتر از آن جهنمی است که فقر سياه ساخته، اما به همين هم روزگار بدکردار رضايت نمی دهد و او را بيرون می اندازند. تنها راه در اين جا بازاضافه شدن بر همان فوج تن فروشان است. و يکی شدن بر خيل کسانی که با همين شروع به زن خيابانی تبديل می شوند.

کبری اما به ظاهر اين کاره نيست که با التماس و با خوردن قرص های خواب آور می خواهد در آن خانه بماند. و در اين جاست که مانع نود ساله را که مادر شوهر باشد می کشد. اگر چنين نمی کرد و به خيابانی شدن تن می داد الان نامی از وی به ميان نبود. مادر شوهر را نکشته بود و در زندان هم نبود. اما باری خود را کشته بود، مانند آن هزاران.

شهلا از جای ديگر می آيد، اما دريغ که به همان نقطه می رسد و در اتاق انتظار مرگ می نشيند. او به ظاهر از خانواده شهری است، فقر زده نيست، عادی است مانند هزاران چون خود و به تلويزيون نگاه می کند، عکس هنرپيشه ها و قهرمانان محبوب خود را جمع می کند و به ديوار اتاق هم می چساند و چون راهی می يابد در سيزده سالگی از راه مدرسه ادوکلنی می خرد و به ديدار قهرمان محبوب خود می رود. و از اين جا گرفتار عشقی می شود که او را می برد و در جوانی تبديل می کند به وسيله ای، جااندازی، خود فدا کرده ای، عشق ارزان فروخته ای، که برای معشوق خود همه کار می کند و هر خواست نهان او را اجابت می کند تا از دستش ندهد، که معشوق او هم مرد است و شانی مردانه دارد در اين جامعه مرد سالار و هم شهرتش می تواند شان را دو چندان کند و بخواهد هر چه می خواهد. هيچ کس را به ظاهر در اين راه طولانی پروای دخترکی نيست که دارد با عشقی بزرگ می شود ممنوع، اين عشق در جان او مدام مشتعل تر می شود بی آن که آينده ای در آن جست وجو شود. به باورم شهلا هم اگر نه مانند حالا که به تسامح دادگاهيان " همسر صيغه" کسی خوانده می شود، راهی خيابان می شد باز نه نامی از وی بود و نه لاله [ همسر ناصر و رقيب خود] را بی گناه کشته بود، و نه در زندان بود، می شد يکی از هزاران. نامش و عشقش و سرگذشتش گم می شد در غبار روزگاران.

اين کجاست که نيمی را که "نر" آفريده شده اند امکان خريد و در اختيارگرفتن و به هر کاری واداشتن نيم "ماده " می دهد، و برای آن نيم ديگر انسان، چاره جز خيابانی و برده شدن و يا در اتاق انتظار مرگ نشستن نمی گذارد. اين همان تفکری است که موی نيمه ای را برای آن که نيمه ديگر وسوسه نشود پوشيده می خواهد، دريای را برای بستن راه اين سوسه و وسوسه ديوار می کشد، ورزشگاه ها را به روی اين نيمه انسان می بندد و حضور او را در پارک ها و مراکز عمومی تحت نظر می گيرد، اما چندان که از تنش می گذرد و به جان او می رسد، ديگر نه به عرف و عادت و نه به قانون حمايتش نمی کند. در دو راه سرنوشت رهايش می کند که يا خيابانی شود و خود بکشد، يا به سرنوشتی درافتد که جز کشتن ديگری برايش چاره نماند.

حکايت های جنائی در همه جوامع هست. قتل هست. تجاوز هست. غيرت وحسادت هست. اما در پس زمينه آن نمی توان گفت که نيمه ای قربانی هميشگی است. اين تصادفی نيست که هم در پرونده شهلا جاهد و هم در پرونده کبری رحمانپور، قاتل و مقتول، و هر دو قربانی زن هستند. حالا از آن افسانه نوروزی و از آن هشت زن خيابانی که سعيد حنائی کشت و نزديک بود قهرمان ملی غيرت شود، در می گذريم. سئوال اين است تا کی بايد درد و هزينه عقب افتادگی فرهنگی را زنان به دوش بکشند. اين سووالی است که با خواندن خبر گسترش روسپی گری و تن فروشی زنان ايرانی، با خبر صدور حکم اعدام افسانه ها، کبری ها و شهلا ها، هر روز آدمی از خود می پرسد. آيا جوابی هست.

شهلا در نامه ای که نوشته و توسط یکی از زندانی های تازه به در آمده برایم فرستاده شد، نشان می دهد که رمان می خواند. نشان می دهد خیلی رمانتیک است. دلش می خواسته یا می خواهد نویسنده شود. نوشته است زمانی بود که دلیلی داشت تا خودم را فدائی عشق بدانم اما هزار دلیل دارم که زندگی بخواهم، دلم می خواهد من هم یک روز برای یک روز شده خوشبختی را حس کنم. ...

چند روزی بعد
الان دردم اين است که کبری را می خواهند اعدام کنند. پيش از اين نيز از او نوشته ام دختر چنان دانا و چنان اهل زندگی است و چنان خوب حرف می زند که قاضی را به گريه می اندازد. قاضی همتيار جلسه دادگاه را تعطيل می کند. چنان است که در زندان همه زندانبانان و از جمله آن قاضی که بايد دی ماه بر دار او نماز می خواند از کار می ماند، زندانبانان بهانه می آورند که طناب نيست و آن دگری دليل می آورد که نمی توان مسلمان را بی وصيت اعدام کرد. در پشت در زندان مادر کبری به پای صاحبان خون می افتند که وکالت به مينا خانم داده اند، خواهرداماد و دختر مقتول.

داستان فقر سياه است دخترک که حالا 24 سال دارد – متولد سال شصت است – همسن های او نشسته اند در دانشکده و دارند حقوق می خواند اما او در زندان است و مانند حقوقدان و وکيلی چنان که آقای خرمشاهی وکيلش می گويد نه از خود که از عمق درد می گويد و نه خود که جامعه را و همه را به محاکمه می کشد. فقر سياه است که دخترک را در شانزده سالگی برای مدتی به خانه مردی فرستاده چهل سال بزرگ تر از خود - تا اگر بعد دو هفته او را پسنديد به عقدش در آيد – معامله به شرط چاقو که سرانجام هم به شرط چاقو پايان می گيرد -. چه بی رحمی انسان چطور امکان پذير شد که بستر عشق را با بستر اجبار و درد و فقر جا به جا کنی. باشد از اين هم گذشتيم که انگار سرنوشت دختران و زنان ماست. حالا دخترک را از خانه بيرون کرده اند با 20 هزار تومان در تجريش پياده شد کالائی که مستهلک شد در 19 سالگی. نمی گرئی از اين درد، اين همان تجريش است که روزها می روی و از بازارچه اش خريد می کنی و در پارکينگش بر سر جا دعوا داری و در دهانه اش مردم فرياد می زند ماهی سفيد. کرفس تازه آورده اند و کاهوی بابل پيچ در پيچ. نمی گری که در آن ميان دخترک رها شده که برو به خانه بابات. نمی بينی دخترک در جائی که او را فروختند جائی ندارد که آن خود قصه و غصه ديگری است.

خريد کرده ای و داری در ميان برفی که کوه پايه های شميران را سفيد پوش کرده است باز می گردی. پسرک در سبدی خريدهايت را می آورد دم ماشين. فشار بده اين دستگاه اتوماتيک را در را باز کن، بگذار پسرک خريدهايت را در صندوق عقب جا بدهد. آه راستی از نانوائی حسن آقا يادت رفت نان دو بار تنور و خشگه پز را ... اما نديدی دخترک که صورتش مهتابی رنگ است رها شده در کنار ميدان. نمی داند به کجا بايد رفت. چرا از اين بی ام دبليوها که مدام جلو دختران و زنان ترمز می زنند جلويش نايستاد که فريبش بدهد.

آری امروز بايد به اين هم رضا داد چون دست کم دخترک را از رفتن به خانه ای که چند ماه در آن بوده باز می داشت خانه ای که بايد در آن جا دستش به خون پيرزن آلوده می شد. آن جا خانه ای است که دخترک تصور می کرد خانه بخت اوست. صبح ها گل در گلدانش می کاشت و در خيال خود را در ميان بچه ها در خانه شميران تصور می کرد، مثل همه همسايه ها که بچه هايشان را با ماشين به مدرسه و مهد کودک می برند. اما حالا خيلی ساده دارند تو را از خانه آرزوهايت دور می اندازند. خواهرهای علی رضا دوستت ندارند، مادرش دوستت ندارد هر چه محبت می کنی فايده ای ندارد. فهميده اند که برای گرمای خانه و برای ثروتشان به آن جا پناه آورده ای، فروخته شده ای، از نگاهت پيداست و آن ها از تو بی زارند و حالا همان بيست هزار تومان هم باجی است به وجدان زخم خورده که در کفت نهاده اند برو دختر. کجا. به همان خانه که پدرت در آن جا تو را فروخت.

از اين جای داستان شرح درد است. کبری به خانه باز می گردد، کليدش در دست اوست. می چرخاند در قفل و وارد می شود و روسری از سر بر می دارد. من آمدم...

از اين جا چه می گذرد. خانواده مقتول می گويند کبری با ضربات چاقو پيرزن را بی رحمانه کشت و کبری می گويد پيرزن به من حمله کرد که چرا به خانه آمدی... اصلا بگذار روايت بد را بپذيريم. يکی بپرسد در خانه پدری چه گذشته که نمی خواهد به آن جا برگردد. کبری در دادگاه چه می گويد که قاضی «عينک از چشم بر می دارد و چشم پاک می کند و جلسه دادگاه را می بندد» نوشته اند که کبری می گويد من مادر علی رضا را نکشتم فقر کشت.

زندان جای گرم تری است، جائی که می توانست به انتظار نشست. و به سرنوشت هزاران کبری فکر کرد که دل بازگشت نداشتند و سوار بی ام دبليو شدند. می توانست دختر برود و هتلی بگيرد اگر به زنی تنها اتاقی بدهند و در آن جا همان کاری را بکند که صدها مانند او می کنند. خودش را بکشد. هزار کار می توانست کرد جز آن که کرده است و حالا در بند قاتلين زندان زنان اوين چه داستان ها از اين و آن می شنود. دخترک از کتابخانه زندان کتاب ها گرفته و خوانده، همان کار که می خواست در خانه پدری و در خانه شوهری بکند و روزگارش مجال نداد.
عکسش را نگاه کنيد. از چهره اش فهم پيداست. شرحش را بخوانيد می خواهند دارت بزنند دختر. در جامعه ای که آن قدر ثروتمندست که از يک قرن پيش صدها تن با آن مشق قدرت کرده اند، تازه خواسته اند دنيا را هم اصلاح کنند می خواهند تنت را که يک بار هم فروخته شده بود به دار بياويزند. دختر گريه نکن بگذار ديگران به جايت بگريند.

به فکر مادرش هستم که سه ماه پيش ساعت شش صبح خودش را از بی درکجائی که در آن خانه دارد رسانده بود جلو اوين. حالا دمی به سرنوشت او فکر کن اگر بتوانی فکری کنی. مادری را در نظر آور که در سال شصت، همان زمان که جنگ خيابانی شروع شده بود و جنگ هم بود دختری به دنيا آورد و قرانی در گوشش خواندند و نامش را گذاشت کبری، در فقری سياه بزرگش کرد. چه خوب که کوپن بود و رفت در صف ايستاد و شير خريد تا دخترکش بزرگ شود و هنوز جنگ بود که او را به مدرسه فرستاد. پدرش مخالف بود. اما مادر بيچاره به زور و پنهانی او را گذاشت درس بخواند تا در شانزده سالگی پدر بتواند در بازار برده فروشان به راحتی بفروشدش. حالا که 23 سال گذشته مادر به دست و پا اين و آن می افتد. خانواده مقتول و شوهر دخترکش را نمی شناسد از اين و آن می پرسد مينا خانم کيست تا به پايش در افتد. علی رضا که آمده است تا شاهد اعدام باشد. اعدام کسی که او مطابق قانون او صاحب دمش هست.... اين مادر چه می کشد از گردش روزگار.

تا به حال سه بار رييس قوه قضاييه به دادش رسيده و از مرگش نجات داده شايد حرارت مينا خانم کم شود. شايد آن ها از کين جوئی دست بردارند. اما سرنوشتش معلوم نيست. در نامه ای خواستار آن شده که اگر واقعا راهی نيست زودتر راحتش کنند.

فکر می کنم می توان آرام و مودب به راه افتاد و نوشته ای بر سر دست گرفت و بر آن نوشت آی آدم ها... يک نفر در آب دارد می سپارد جان

منبع: وبلاگ مسعود بهنود.

Thursday, November 18, 2010

مارکس در یک پاراگراف

همیشه وقتی به مارکس فکر می کنم یا چیزی در موردش می خونم یک اقیانوس ایستاده مقابلم تصویر میشه که عقاید ایدیولوژیک سیاسی از قبیل کمونیسم عظمت اون رو تحت الشعاع قرار داده. اگر از این بگذریم که سه فرزند او جمعا 45 سال عمر کردن و مادر و همسرش هم مقابل چشماش جان دادن و دوره های زیادی رو تحت تعقیب سیاسی یا فشار فقر و گرسنگی گذروند و یا اینکه تنها 40000 کتاب رو در کتابخانه بریتانیا تورق کرده بود، به مغز تفکرش باید بپردازیم. مارکس در فلسفه اش المانهای مختلفی داره اما بدنه دستگاه نظریش به این شکله:
او حیات اجتماعی رو دارای یک بخش زیربنا و یک بخش رو بنا می دونست. بخش زیر بنا همون اقتصاد و هستی مادی انسانها بود و بخش روبنا آگاهی، فرهنگ، هنر، سیاست و این قبیل چیزها بطوریکه همیشه این زیر بناست که روبنا رو تعیین می کنه. یعنی جایگاه شغلی، اقتصادی و طبقه ای یک فرد هستش که نحوه تفکر و سلیقه های فرهنگی و مشی زندگی اون آدم رو تعیین می کنه نه بالعکس. از اونجا که مارکس همین ایده رو به کل جامعه تعمیم میده به نوعی یک آدم ماتریالیسته که تفکر و فرهنگ رو تابع اقتصاد و هستی مادی میدونه. مارکس چند مرحله تاریخی رو که بخشی بر جهان گذشته و بخشی پیش روست ذکر می کنه: دوره کمون اولیه-دوره فئودالی-دوره سرمایه داری-دوره کمونیسم. تمام هم و غم مارکس اینه که زمانی فرابرسه که انسانها از کار اجباری و استثمار شده رهایی پیدا کنن و به "کار آزاد" متناسب با علایق و استعدادهاشون مشغول بشن و درست به همون اندازه که کارشون ارزش داره دستمزد دریافت کنن نه مثل دوره استثماری سرمایه داری که سرمایه دار از مازاد کار کارگر می دزده و حقوقی کمتر از اون چیزی که کارگر تولید کرده بهش میده. به عبارت دیگه سود سرمایه دار از دزدی ارزشی بدست میاد که کارگر در کالای تولیدی متبلور کرده. علاوه بر اون چون کارگر ناچار به تولید یک کالای خاص هستش از کارش و از محصولش بیگانه است و نمی تونه خودش رو در کالای تولیدیش ببینه و از خلاقیتش لذت ببره که مارکس از این پدیده به "از خود بیگانگی" تعبیر می کنه. در کمونیسم نهایی مارکس که مدینه فاضله اوست هر انسانی بسته به علایق و استعدادش اون چیزی رو که دوست داره تولید می کنه و به اندازه ارزشی که تولید می کنه دستمزد می گیره. مارکس یک فیلسوف عملگراست که معتقده کار فیلسوفان تا کنون تفسیر جهان بوده اما از این به بعد بایستی تغییر جهان باشه و پیامد این طرز تفکرش رو می تونیم در طوفان تحولات و تغییرات و جنگهایی که بعدها با ظهور حزب کمونیسم رقم می خورد شاهد باشیم.

Sunday, March 21, 2010

سال نو مبارک


از گل وا شده ی دورترین بوته خاک,
به تو ای خوب سلام!
حالت آیا خوب است؟
آسمانت آبی است؟
همه چیز اینجا خوب: نی لبک می خواند,
قاصدک می رقصد,
باد عاشق شده است!....فکر من باش که من فکر توام.
نوروز مبارک