Sunday, December 05, 2010

آن چهار قربانی - نوشته مسعود بهنود

شهلا جاهد اعدام شد. نه سال با این سرنوشت چانه زد. حرف زد، راست و دروغ گفت. هر چه گذشت چنگ انداخته بر ریسمان زندگی، بیشتر خواست بماند. و حالا که خبرش رسید. نگاهم به دو نامه از وی افتاد. بهتر دیدم مقاله ای را که چند سال قبل نوشتم، دوباره بگذارم بخوانید. این بار سخن های درست و خوبی به قلم چند نفری خوانده ام از جمله بهاره خانم رهنما و ترانه علیدوستی که از زاوایای بهتری به این داستان غم انگیز نگریسته اند. برایم از همه بدتر عکسی بود که معشوق شهلا و شوهر لاله را نشان می داد بعد از امضای نامه ای که بدون آن شهلا اعدام نمی شد، عکس ها او را نشان می دهد بعد از حضور و تماشای اعدام شهلا که دارد می خندد و عازم است تا به هواپیمائی برسد که وی را به قطر برساند. از زیر بار سنگین نگاه ها بگریزد.

نوشته بودند شهلا بعد از آن که زاری ها کرد تا بلکه صاحبان دم ببخشندش و بگذارند زندگی کند، و نشد، و کشان کشان به سوی دار برده می شد حتی نگاهی هم به ناصر نکرد. در فیلمی که از دادگاهش دیدم، وقتی وکیل مدافع و رییس دادگاه حرف می زدند زیر چشمی نگاهی مهربان می کرد به معشوق خود. صدایش را نازک می کرد و می گفت بارک الله آقا ناصر. راست میگی راست میگی. اما این بار گویا چهارشنبه رسیده بود و چنان که بخشش نصیب وی نشد اما هم یک نگاه را دریغ داشت.

حالا کبری در انتظار است و شهلا که موضوع این یادداشت است در خاک تیره خفته. چنان که آن دختر بی گناه لاله هم که قربانی عشق و حسادت شد.و مادر شوهر کبری هم. چهار زن از دیدگاه من انگار به هزاران زن قربانی در تاریخ مرد سالار این سرزمین پیوسته اند.

پريروز کبری بود و ديروز حراج دختران ايرانی در بيرون مرزها و امروز شهلاست. اين ها به ظاهر با هم شباهتی ندارند. ماجرای حراج و فروش دختران، تن فروشی آن ها در داخل مرزها و در بيرون از آن ها حکايتی است که به حکم اعدام نمی رسد اما در بطن خود اعدام است، کشتن جسم و جان زنانی که می توانستند به عروسکی و برده ای و وسيله ای تبديل نشوند و از جمله انسان ها بمانند و امانت هستی را همچون همتايان خود به عزت به دوش بکشند. از نظر حقوقی، کبری و شهلا هر دو قاتلند و هر دو زنی را کشته اند و حکم اعدام دريافت کرده اند و اگر به قول مادر کبری "امام زمان دخالتی نکند" قصاص می شوند. آری همين است حکم کسی که کسی را کشته باشد در کشورهائی که مجازات اعدام در آن ها جاری است.

اما در زير پوست حکايت آن تن فروشی ها و بردگی ها و هم ماجرای اين دو زن جوان، بخشی از دردمندی زنان ايرانی درج است که نمی توان از آن آسان گذشت. حاکميت مرد سالاری بر قانون و بر عرف جامعه، ظلمی را بر زنان هموار می دارد که صورت مساله ای جدی است برای آن ها که به سرنوشت اين کشور و اين جامعه انديشه می کند. کمتر فايده ای که طرح اين پرونده ها و شرح اين دادگاه ها دارد، همين جاست.

از کبری و شهلا نمی توان گذشت. آن ها گرچه دو سرگذشت جدا دارند، کبری را فقر سياه از خانه ای که مادرش هم در آن قربانی است و جز کتک و فرياد وتوهين چيزی نصيب نمی برد، بيرون می کشد، تن فروشش نمی کند به ظاهر اما، به خانه ای می برد که در آن مردی بيست و سه سال بزرگ تر از وی، پس از دو بار ازدواج حاضر است سرپناهی در شميران به او بدهد، پدر کبری از جهت راحتی خيال به ورقه ای رضايت می دهد که دختر بيست ساله اش در اختيار آن مرد باشد. و وقتی هم در می يابد که دخترش با آن مرد همبستر شده باز تنها کاری که می داند اين است که راهی فراهم کند که دخترک متعه شود و در آن خانه شميران بی آن که ابرو ببازد، بماند. جائی که تحقير هست و آزار ولی باری انگار هنوز بهتر از آن جهنمی است که فقر سياه ساخته، اما به همين هم روزگار بدکردار رضايت نمی دهد و او را بيرون می اندازند. تنها راه در اين جا بازاضافه شدن بر همان فوج تن فروشان است. و يکی شدن بر خيل کسانی که با همين شروع به زن خيابانی تبديل می شوند.

کبری اما به ظاهر اين کاره نيست که با التماس و با خوردن قرص های خواب آور می خواهد در آن خانه بماند. و در اين جاست که مانع نود ساله را که مادر شوهر باشد می کشد. اگر چنين نمی کرد و به خيابانی شدن تن می داد الان نامی از وی به ميان نبود. مادر شوهر را نکشته بود و در زندان هم نبود. اما باری خود را کشته بود، مانند آن هزاران.

شهلا از جای ديگر می آيد، اما دريغ که به همان نقطه می رسد و در اتاق انتظار مرگ می نشيند. او به ظاهر از خانواده شهری است، فقر زده نيست، عادی است مانند هزاران چون خود و به تلويزيون نگاه می کند، عکس هنرپيشه ها و قهرمانان محبوب خود را جمع می کند و به ديوار اتاق هم می چساند و چون راهی می يابد در سيزده سالگی از راه مدرسه ادوکلنی می خرد و به ديدار قهرمان محبوب خود می رود. و از اين جا گرفتار عشقی می شود که او را می برد و در جوانی تبديل می کند به وسيله ای، جااندازی، خود فدا کرده ای، عشق ارزان فروخته ای، که برای معشوق خود همه کار می کند و هر خواست نهان او را اجابت می کند تا از دستش ندهد، که معشوق او هم مرد است و شانی مردانه دارد در اين جامعه مرد سالار و هم شهرتش می تواند شان را دو چندان کند و بخواهد هر چه می خواهد. هيچ کس را به ظاهر در اين راه طولانی پروای دخترکی نيست که دارد با عشقی بزرگ می شود ممنوع، اين عشق در جان او مدام مشتعل تر می شود بی آن که آينده ای در آن جست وجو شود. به باورم شهلا هم اگر نه مانند حالا که به تسامح دادگاهيان " همسر صيغه" کسی خوانده می شود، راهی خيابان می شد باز نه نامی از وی بود و نه لاله [ همسر ناصر و رقيب خود] را بی گناه کشته بود، و نه در زندان بود، می شد يکی از هزاران. نامش و عشقش و سرگذشتش گم می شد در غبار روزگاران.

اين کجاست که نيمی را که "نر" آفريده شده اند امکان خريد و در اختيارگرفتن و به هر کاری واداشتن نيم "ماده " می دهد، و برای آن نيم ديگر انسان، چاره جز خيابانی و برده شدن و يا در اتاق انتظار مرگ نشستن نمی گذارد. اين همان تفکری است که موی نيمه ای را برای آن که نيمه ديگر وسوسه نشود پوشيده می خواهد، دريای را برای بستن راه اين سوسه و وسوسه ديوار می کشد، ورزشگاه ها را به روی اين نيمه انسان می بندد و حضور او را در پارک ها و مراکز عمومی تحت نظر می گيرد، اما چندان که از تنش می گذرد و به جان او می رسد، ديگر نه به عرف و عادت و نه به قانون حمايتش نمی کند. در دو راه سرنوشت رهايش می کند که يا خيابانی شود و خود بکشد، يا به سرنوشتی درافتد که جز کشتن ديگری برايش چاره نماند.

حکايت های جنائی در همه جوامع هست. قتل هست. تجاوز هست. غيرت وحسادت هست. اما در پس زمينه آن نمی توان گفت که نيمه ای قربانی هميشگی است. اين تصادفی نيست که هم در پرونده شهلا جاهد و هم در پرونده کبری رحمانپور، قاتل و مقتول، و هر دو قربانی زن هستند. حالا از آن افسانه نوروزی و از آن هشت زن خيابانی که سعيد حنائی کشت و نزديک بود قهرمان ملی غيرت شود، در می گذريم. سئوال اين است تا کی بايد درد و هزينه عقب افتادگی فرهنگی را زنان به دوش بکشند. اين سووالی است که با خواندن خبر گسترش روسپی گری و تن فروشی زنان ايرانی، با خبر صدور حکم اعدام افسانه ها، کبری ها و شهلا ها، هر روز آدمی از خود می پرسد. آيا جوابی هست.

شهلا در نامه ای که نوشته و توسط یکی از زندانی های تازه به در آمده برایم فرستاده شد، نشان می دهد که رمان می خواند. نشان می دهد خیلی رمانتیک است. دلش می خواسته یا می خواهد نویسنده شود. نوشته است زمانی بود که دلیلی داشت تا خودم را فدائی عشق بدانم اما هزار دلیل دارم که زندگی بخواهم، دلم می خواهد من هم یک روز برای یک روز شده خوشبختی را حس کنم. ...

چند روزی بعد
الان دردم اين است که کبری را می خواهند اعدام کنند. پيش از اين نيز از او نوشته ام دختر چنان دانا و چنان اهل زندگی است و چنان خوب حرف می زند که قاضی را به گريه می اندازد. قاضی همتيار جلسه دادگاه را تعطيل می کند. چنان است که در زندان همه زندانبانان و از جمله آن قاضی که بايد دی ماه بر دار او نماز می خواند از کار می ماند، زندانبانان بهانه می آورند که طناب نيست و آن دگری دليل می آورد که نمی توان مسلمان را بی وصيت اعدام کرد. در پشت در زندان مادر کبری به پای صاحبان خون می افتند که وکالت به مينا خانم داده اند، خواهرداماد و دختر مقتول.

داستان فقر سياه است دخترک که حالا 24 سال دارد – متولد سال شصت است – همسن های او نشسته اند در دانشکده و دارند حقوق می خواند اما او در زندان است و مانند حقوقدان و وکيلی چنان که آقای خرمشاهی وکيلش می گويد نه از خود که از عمق درد می گويد و نه خود که جامعه را و همه را به محاکمه می کشد. فقر سياه است که دخترک را در شانزده سالگی برای مدتی به خانه مردی فرستاده چهل سال بزرگ تر از خود - تا اگر بعد دو هفته او را پسنديد به عقدش در آيد – معامله به شرط چاقو که سرانجام هم به شرط چاقو پايان می گيرد -. چه بی رحمی انسان چطور امکان پذير شد که بستر عشق را با بستر اجبار و درد و فقر جا به جا کنی. باشد از اين هم گذشتيم که انگار سرنوشت دختران و زنان ماست. حالا دخترک را از خانه بيرون کرده اند با 20 هزار تومان در تجريش پياده شد کالائی که مستهلک شد در 19 سالگی. نمی گرئی از اين درد، اين همان تجريش است که روزها می روی و از بازارچه اش خريد می کنی و در پارکينگش بر سر جا دعوا داری و در دهانه اش مردم فرياد می زند ماهی سفيد. کرفس تازه آورده اند و کاهوی بابل پيچ در پيچ. نمی گری که در آن ميان دخترک رها شده که برو به خانه بابات. نمی بينی دخترک در جائی که او را فروختند جائی ندارد که آن خود قصه و غصه ديگری است.

خريد کرده ای و داری در ميان برفی که کوه پايه های شميران را سفيد پوش کرده است باز می گردی. پسرک در سبدی خريدهايت را می آورد دم ماشين. فشار بده اين دستگاه اتوماتيک را در را باز کن، بگذار پسرک خريدهايت را در صندوق عقب جا بدهد. آه راستی از نانوائی حسن آقا يادت رفت نان دو بار تنور و خشگه پز را ... اما نديدی دخترک که صورتش مهتابی رنگ است رها شده در کنار ميدان. نمی داند به کجا بايد رفت. چرا از اين بی ام دبليوها که مدام جلو دختران و زنان ترمز می زنند جلويش نايستاد که فريبش بدهد.

آری امروز بايد به اين هم رضا داد چون دست کم دخترک را از رفتن به خانه ای که چند ماه در آن بوده باز می داشت خانه ای که بايد در آن جا دستش به خون پيرزن آلوده می شد. آن جا خانه ای است که دخترک تصور می کرد خانه بخت اوست. صبح ها گل در گلدانش می کاشت و در خيال خود را در ميان بچه ها در خانه شميران تصور می کرد، مثل همه همسايه ها که بچه هايشان را با ماشين به مدرسه و مهد کودک می برند. اما حالا خيلی ساده دارند تو را از خانه آرزوهايت دور می اندازند. خواهرهای علی رضا دوستت ندارند، مادرش دوستت ندارد هر چه محبت می کنی فايده ای ندارد. فهميده اند که برای گرمای خانه و برای ثروتشان به آن جا پناه آورده ای، فروخته شده ای، از نگاهت پيداست و آن ها از تو بی زارند و حالا همان بيست هزار تومان هم باجی است به وجدان زخم خورده که در کفت نهاده اند برو دختر. کجا. به همان خانه که پدرت در آن جا تو را فروخت.

از اين جای داستان شرح درد است. کبری به خانه باز می گردد، کليدش در دست اوست. می چرخاند در قفل و وارد می شود و روسری از سر بر می دارد. من آمدم...

از اين جا چه می گذرد. خانواده مقتول می گويند کبری با ضربات چاقو پيرزن را بی رحمانه کشت و کبری می گويد پيرزن به من حمله کرد که چرا به خانه آمدی... اصلا بگذار روايت بد را بپذيريم. يکی بپرسد در خانه پدری چه گذشته که نمی خواهد به آن جا برگردد. کبری در دادگاه چه می گويد که قاضی «عينک از چشم بر می دارد و چشم پاک می کند و جلسه دادگاه را می بندد» نوشته اند که کبری می گويد من مادر علی رضا را نکشتم فقر کشت.

زندان جای گرم تری است، جائی که می توانست به انتظار نشست. و به سرنوشت هزاران کبری فکر کرد که دل بازگشت نداشتند و سوار بی ام دبليو شدند. می توانست دختر برود و هتلی بگيرد اگر به زنی تنها اتاقی بدهند و در آن جا همان کاری را بکند که صدها مانند او می کنند. خودش را بکشد. هزار کار می توانست کرد جز آن که کرده است و حالا در بند قاتلين زندان زنان اوين چه داستان ها از اين و آن می شنود. دخترک از کتابخانه زندان کتاب ها گرفته و خوانده، همان کار که می خواست در خانه پدری و در خانه شوهری بکند و روزگارش مجال نداد.
عکسش را نگاه کنيد. از چهره اش فهم پيداست. شرحش را بخوانيد می خواهند دارت بزنند دختر. در جامعه ای که آن قدر ثروتمندست که از يک قرن پيش صدها تن با آن مشق قدرت کرده اند، تازه خواسته اند دنيا را هم اصلاح کنند می خواهند تنت را که يک بار هم فروخته شده بود به دار بياويزند. دختر گريه نکن بگذار ديگران به جايت بگريند.

به فکر مادرش هستم که سه ماه پيش ساعت شش صبح خودش را از بی درکجائی که در آن خانه دارد رسانده بود جلو اوين. حالا دمی به سرنوشت او فکر کن اگر بتوانی فکری کنی. مادری را در نظر آور که در سال شصت، همان زمان که جنگ خيابانی شروع شده بود و جنگ هم بود دختری به دنيا آورد و قرانی در گوشش خواندند و نامش را گذاشت کبری، در فقری سياه بزرگش کرد. چه خوب که کوپن بود و رفت در صف ايستاد و شير خريد تا دخترکش بزرگ شود و هنوز جنگ بود که او را به مدرسه فرستاد. پدرش مخالف بود. اما مادر بيچاره به زور و پنهانی او را گذاشت درس بخواند تا در شانزده سالگی پدر بتواند در بازار برده فروشان به راحتی بفروشدش. حالا که 23 سال گذشته مادر به دست و پا اين و آن می افتد. خانواده مقتول و شوهر دخترکش را نمی شناسد از اين و آن می پرسد مينا خانم کيست تا به پايش در افتد. علی رضا که آمده است تا شاهد اعدام باشد. اعدام کسی که او مطابق قانون او صاحب دمش هست.... اين مادر چه می کشد از گردش روزگار.

تا به حال سه بار رييس قوه قضاييه به دادش رسيده و از مرگش نجات داده شايد حرارت مينا خانم کم شود. شايد آن ها از کين جوئی دست بردارند. اما سرنوشتش معلوم نيست. در نامه ای خواستار آن شده که اگر واقعا راهی نيست زودتر راحتش کنند.

فکر می کنم می توان آرام و مودب به راه افتاد و نوشته ای بر سر دست گرفت و بر آن نوشت آی آدم ها... يک نفر در آب دارد می سپارد جان

منبع: وبلاگ مسعود بهنود.

No comments: