Sunday, December 07, 2008

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت


نزديك كريسمس بود. از وسط بازار سنگفرش ميدان پيكادلي مي گذشتم. در دو سوي بازار، پاساژها و مغازه هاي رنگا رنگ و پر سرو صدا، بوي تند قهوه و در ميانه معبر سنگفرش نيز هر از گاهي گروهي از شعبده بازها يا رقاصان و نوازنده هاي راك هاي و هويي به پا كرده بودند. شنيدم انگار كسي صدايم مي كند ديدم دختري است با موهاي بور بلندي كه بر پالتوي قهوه ايش ريخته بود. مي خنديد و مي آمد، از دفتر و دستك دستش تازه گرفتم كه مربوط به موسسات خيريه يا تبليغات است. نمي دانم دقيقا چه چيزي باعث شد كه براي اين يكي حوصله كردم و ايستادم. آمد و گفت از طرف موسسه خيريه دانشگاه براي بچه هاي بي سرپرست پول جمع مي كنند. گفت هر چقدر مي خواهي بده. دماغش از سرما سرخ شده بود و لبخند ي بر لب داشت. از سوز سرما چشمهايش ميان خنده، تر شده بود. گفتم كجايي هستي؟ گفت مجارستاني ، و وقتي او پرسيد گفتم ايراني هستم. من با افتخار مي گفتم ايراني هستم و گرچه او هم كمي هيجانزده شد اما واقعا ندانستم غرور من از ايراني بودنم با آن احساسي كه در او پديد آمده بود تناسبي داشت يا نه. همچنان مي خنديد، هنوز مثل آينه آن صورت و چشم و لب زنده و خندان را به خاطر دارم. دست كردم جيبم كمي مردد و در نهايت تنها دو پوند به او دادم!!! و گفتم كه كمك دانشجويي است. به محض ديدن دو پوند حس كردم هيجان و خنده اش يك لحظه فرونشست اما آن را به سرعت باز يافت و دو باره لبخند زنان "برچسبي" از جيبش بيرون آورد كه در عكس بالا مي بينيد. گفت: اينجا نوشته است "گورانگآ" به زبان مجاري يعني "شاد باشي"". مو بر بدنم سيخ شد. اين جمله را با معنيش آنچنان زنده و زلال و هيجانزده گفت كه پس از تماشاي برچسب محو تماشاي خنده اش شدم اما خوب مي فهميدم كه با خنده اول كمي تفاوت مي كرد. از آن روز يكسالي مي گذرد اما هنوز خيلي تلخي در دلم مانده كه چرا بيشتر كمك نكردم. چقدر تلخ بود وقتي كه آن لبخند كمي سنگين شد. آدم گاهي كارهايي مي كند كه واقعا دليل قانع كننده اي براي آنها ندارد. گاهي خودم را تسلي مي دهم كه شايد ذهنم درگير دعواي حقوقيي بود كه با دولت بر سر ويزا داشتم يا شايد اصلا آن لحظه پول نقد زيادي همراهم نبود. هيچ وقت فكر نمي كردم قصوري اينچنين اندك اينقدر پشيماني و ندامت برايم بياورد. آن برچسب را روي صفحه كامپيوتر لپ تاپم زدم. هنوز هم اينجاست. لبهاي خورشيد خانم در اثر تماس دستم محو شده و كلمه "شاد باشي" پايين آن هم همينطور. اما همچنان از ميان اين تصوير كه روز به روز رنگ و رويش محو و كم اثرتر مي شود خنده هايي را ميبينم كه تا آخرين روزهاي عمرم نيز فراموش نخواهم كرد
نمي دانم چرا هميشه آن خاطره اين شعر حميد مصدق را در ذهنم تداعي مي كند شايد نسبتي ميان ندامت اين حكايت و ندامت من باشد گوش كنيد.

..................................

تو به من خندیدی!
و نمی دانستی، من به چه دلهره,از باغچهء همسایه سیب را دزدیدم.
باغبان از پی من تند دوید.
سیب را دست تو دید، غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و سالهاست هنوز، خش خش گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم
من در اندیشه این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
..

2 comments:

Anonymous said...

خیلی زیبا و لطیف نوشتی دوست من.برای دوست بودن احتیاج به دیدن کسی و بعد با او دوست شدن نیست.مگر نه اینست که ما دوست افکار هم هستیم؟

Unknown said...

سلام به شما دوست عزیز من
من به شما به خاطر این وبلاگ تبریک میگویم تو خیلی فوق العاده ای
اگه شما به خاطر اون دختر وجدان درد داری میتوانی هر مقدار کمکی که میخواستی به اون خانم بکنی به حساب 100
امام واریز واز این وجدان درد رها شوی وبه جای ان خنده زیبا چهره زیبا و خندان امام را به یاد اوری
ومن الله توفیق