Thursday, April 03, 2008

اولين شعر

پدر بزرگم در دوران حيات خود نصيحتي به فرزندان خود كرده كه اين وصيت از سوي نسل پيش به ما و عمو زاده هاي ديگر هم منتقل شده است. اين وصيت اين بوده كه از شعر و غرقه شدن در شاعري حذر كنيد كه پريشاني و بدبختي به همراه مي آورد . هر چند اين نصيحت هميشه به شوخي به ما منتقل شده اما ناشي از اشتباه بزرگ پدربزرگ در تشخيص تقدم و تاخر علت و معلول دلسوختگي و بيچارگي مي باشد. بدين معنا كه پدربزرگ تصور مي كرده كه هر كس كه به شعر روي مي آورد پريشان مي شود در حاليكه واقعيت اين است كه ابتدا پريشاني و دلشدگي رخ ميدهد و بعد شعر از بستر اين تلاطم عاطفي شديد زاييده مي شود. دقيقا مانند سوختن يك كنده در آتش. وقتي كنده در آتش آغاز به سوختن مي كند از آن دود بلند ميشود . در اينجا مي توان كنده را شاعر و دود را شعر دانست. بنابراين نهايت سهل انگاري است اگر تصور كنيم كه بلند شدن دود علت آتش گرفتن كنده است بلكه يكي از پيامدهاي سوختن كنده بلند شدن دود است. شب سيزده بدر بود ، شام را آماده كردم و روي ميز گذاشتم ، كانالهاي تلويزيون هاي لوس آنجلسي را براي پيدا كردن يكي از آن موزيكهاي جلف و بي معنا كه خيلي دوست دارم جستجومي كردم، بطور اتفاقي به هر كانال موزيكي كه مي رفتم آهنگي اندوهگين يا شاد كه ياد آور خاطره اي يكسان بود در حال پخش بود. ديدم به هر سو كه نظر مي كنم خاطره مشتركي تداعي مي شود. اين جرقه اي بود كه باعث شد اولين مصراع يك شعر در ذهنم شكل بگيرد و پس از زمان كوتاهي با ساختن ابيات ديگر يك فقره شعر مرتكب شدم! اين در واقع اولين شعر زندگيم بود اما مراحل تكامل و تولد آن در ذهنم برايم بسيار جالبتر بود. بدين ترتيب كه ابتدا مفهوم و تصوير آمد ، مفهوم و تصويري از يك شخص ، از يك خاطره ، سپس آهنگي در خور آن خاطرات در ذهنم نواخته شد و درست لحظه اي كه تصوير و مفهوم بر آهنگ (وزن يا ريتم) سوار شد شعر در ذهنم زاده شد و به قلم آمد. پس اول كلمه نبود !! ، اول مفهوم و تصوير بود و بعد آهنگ آمد و بعد شعر زاده شد. متن اين شعر را كه به پيشنهاد يك دوست عزيز "دلبر صحرا" نهاده ام در زير مي آورم

دلبر صحرا


به هر شهري به هر كويي نشاني كرده اي هرجا
كه بر هر سو گريز آرم تويي افسونگرم آنجا


الا اي دلبر صحرا كه دلخون كرده اي ما را
نشانت گشته ام ديگر به هر كوي و به هر دريا


مرا گوينده در خويش است و در خود كس نمي بينم
برفت آنكس كه ميبودش بروزي كلبه اي اينجا


تو گفتي با نوك مژگان به جانم كنده اي حرفي
همه حرفي شدم آخر نشان از جان نمي يابم


به مغرب باد مي گويد به طعنه حرفي از زلفت
همان زلفت شدم در باد و ملجايي نمي جويم


بگفتي روزي از رحمت كه صادق ديده اي جانم
كه هرگز با شرارتها نخواهي كرد بيمارم


چه شد آن مهر دلسوزت كه رحمت رفته از يادت
چه از عقلت به دل افتاد كه خون افتاده در كارت


به چشمت رقص شيطان را بديدم صحبت آخر
بگفتي دوست ! شيطان ني، تويي در مردمم ديگر


نمي دانم چه ميگويم همين دانم كه گريانم
كه اين تصوير عالم را اسير موج مي بينم


اسير موجم و گرچه در اين شب، خسته و تنها
وليك اندر يقين دانم كه بينم طلعت فردا


سروش آمد كه اي هيوا پريشان گويي و بيجا
كه تلقين است و تصوير است شرح اين جراحتها


بگويم با تو اي هاتف پريشان خواهم اين دنيا
كه اين سنگ پريشاني حقيقت مي كند مس را


No comments: