Saturday, November 03, 2007

پيرمرد


پشت به شيشه اتوبوس نشسته بود. چشمانش مي خنديد. مسافر کنار دستش، با احتياط صندلي اش را عوض کرد. پيرمرد آشفته به نظر مي رسيد. دندان هاش ريخته بود؛ ريشه دندان ها سياهي مي زد. سرش را تکان داد. «اوم م م...» بلند خنديد. پسرکي که در آغوش مادرش بود کنجکاو به پيرمرد نگاه کرد. مادر مي خواست حواس پسر را پرت کند. شانه هاي پسرک را محکم گرفت. صورت پسر را سوي خودش چرخاند. پيرمرد با صدايي بم و آهنگين زمزمه کرد؛

«من پسرم را گم کردم...» نگاه پسرک را شکار کرد. پسرک سرش را برگردانده بود پيرمرد خنديد. سرش را تکان داد. کف زد و آرام خواند؛

Baa Baa black sheep have you any wool?

شانه هاي پيرمرد مي لرزيد. داشتم عنوان«رنگين کمان» را در فرهنگ نشانه ها مي خواندم. کتاب را بستم. تمام توجهم به پيرمرد بود. مسافراني که دور و بر پيرمرد بودند، مراقب بودند نگاهشان با پيرمرد تلاقي نکند. تنها ارتباط زنده پل ميان چشمان پيرمرد و پسرک بود. پسرک از آواز پيرمرد خوشش آمده بود. سر تکان مي داد. شروع کرد کف زدن. مادرش مچ دست پسرک را نرم گرفت. پيرمرد خواند؛

Yes Sir, yes Sir

Three bags full

پسرک هم خواند. چراغ رابطه، اتوبوس در ايستگاه نگه داشت. چند نفر سوار شدند. دختري که با آرايش تند با موبايلش به لهستاني حرف مي زد کنار پيرمرد نشست. نگاهي به پيرمرد انداخت. جايش را عوض کرد. زن سياهپوست تنومندي کنار پسرک و مادرش نشست. پسرک گردنش را کج کرده بود تا پيرمرد را درست ببيند. پيرمرد لب هاي پوست پوست و ناخن هاش را جويد. با چشمان سبزش توي چشم پسرک خنديد. «آه دوست کوچک من. دوست کوچک من...» پسرک نگاه مي کرد. نگاه پسرک به پوستري بود که بالاي سر پيرمرد به ديواره اتوبوس نصب شده بود. در جنگلي محو و مه آلود، باريکه نوري توي برکه کوچکي افتاده بود. مرغابي در سطح آب بالش را باز کرده بود. نوک ارغواني مرغابي برق مي زد. شکارچي تفنگش را روي زمين انداخته بود. پايش روي تفنگ بود، داشت با دوربين مرغابي را نگاه مي کرد. پيرمرد سرش را چرخاند، جهت نگاه پسرک را دنبال کرد. نوشته زير تابلو را خواندم؛

سرنشينان اتوبوس؛ نشسته 28 نفر، ايستاده 30 نفر، با ويلچر صفر

سرنشينان اتوبوس؛ نشسته 31 نفر، ايستاده 25 نفر، با ويلچر صفر

سرنشينان اتوبوس؛ نشسته 28 نفر، ايستاده 25 نفر، با ويلچر 1 نفر

با خودم گفتم؛

«يک ويلچرنشين برابر چند مسافر نشسته يا ايستاده است؟»

صداي خنده پيرمرد بلند شد. برق چشم هاش کودکانه و بازيگوشانه بود. پشت دستش مابين شست دست راست و انگشت اشاره، يک صليب کوچک خالکوبي شده بود. به رنگ نيلي تند. در سه راس مثلث مانند سر صليب از چپ به راست سه حرف انگليسي نقش شده بود؛

E، F، .I

اينها چه نشانه هايي هستند؟ عينک مطالعه پيرمرد بالاي پيشاني لا به لاي موهاي زرد و سفيد ماتش برق مي زد. جوراب هاش تا به تا بود. يک تا سفيد، يک تا سياه. مسافران دوروبر پيرمرد، هر چند وانمود مي کردند به او توجهي ندارند، اما داشتند. رنگين کمان را رها کرده بودم. چشم هاي پيرمرد سبز بود و چشم هاي کودک سياه. سپيدي چشم کودک نقره يي درخشان بود. مادرش ساري پوشيده بود. قوطي آبجو براند لين، لهيده توي جيب کت پيرمرد بود. از توي جيبش درآورد. نوشيد. انگار آب توي قوطي ريخته بود. قطراتي روي پيراهن زرد و کت آبي اش ريخت. بي نشاني از کف، با صدايي بلند و آهنگين خواند؛

«من پسرم را گم کرده ام...»

نگاه ها به سوي پيرمرد برگشت. کودک زير چشمي پيرمرد را نگاه مي کرد. کودک خواند؛

Yes sir !، yes sir، yes sir

مادر کودک را در آغوش فشرد. پيرمرد براي کودک دست تکان مي داد.

به ايستگاه آخر رسيديم. مادر کودک را بغل کرده بود. کودک به پيرمرد نگاه مي کرد. پياده شدند. از پشت شيشه دستش را براي پيرمرد تکان داد. پيرمرد بلند خنديد. از شادي هر دو کف دست را بر زانو هاش زد. دو نفر از ماموران اتوبوسراني با جليقه هاي زرد براق شبرنگ آمدند پيرمرد را پايين ببرند. پيرمرد نگاهش را به کف اتوبوس انداخت. آرام پايين رفت. توي پياده رو مثل مستي دور خودش چرخ زد.

«من پسرم را گم کردم... دوست کوچک من دوست کوچک من،» به نقطه يي نگاه مي کرد که پسرک با مادرش دور مي شدند. زمزمه مي کرد؛

“ Baa baa black sheep

«سلام،»

پيرمرد با بهت نگاهم کرد. نگاهش گويي ژرفاي چشمم را مي کاويد. انگار نه انگار همان پيرمرد اتوبوس است که شعر کودکانه مي خواند.

«بله،»

«مي خواستم شما را به يک فنجان قهوه مهمان کنم.»

«براي چي؟»

«چرا پسرت گم شد؟ کي گم شد؟»

«يک فنجان قهوه براي اين همه اطلاعات،» خنديد. چشم هايش باريک شد و چين هاي ريز دور چشمش فشرده شد.

«من مهمان کسي نمي شوم. يک کلمه مي گويم. موقع بمباران لندن گم شد. پسرم نبود برادرم بود. سه سالش بود. من يازده سالم بود. بيشتر از شصت ساله که دنبالش مي گردم...29 دسامبر 1940 بود. به طرف پناهگاه مي دويديم. کليساي سن پل شعله ور بود. يک لحظه برادرم را نديدم. آن لحظه تا به حال ادامه دارد. شصت و هفت سال.

مردم خيال مي کنند ديوانه ام. نه، برادرم را گم کرده ام. انگار با من قايم باشک بازي کرد. توي بغلم بود. مي ترسيد. من هم مي ترسيدم. برايش آواز خواندم.»

پيرمرد دستش را تکان داد و رفت. برگشت؛«هاي، اسمش افي بود. بنويس، من صليب ياد او هستم.»

بر گرفته از سايت مكتوب به قلم عطاءالله مهاجراني

No comments: