Saturday, November 10, 2007

شنبه ابري

شنبه ابري گرفته اي است. روي صندليي كه روي طاقچه پهن پنجره گذاشته ام نشسته ام و بيرون را نگاه مي كنم. درختي كه مقابل پنجره است حالا ديگر لخت شده است.هنوز چند برگ سبز و دو سه برگ قرمز به شاخه اند و مقاومت مي كنند. باد گاهي به شدت مي لرزاندشان اما هنوز ايستاده اند.از بالا پيرمردي را مي بينم كه ماشين جاروبرقي مانندش را روي چمنهايي كه پاي درخت است مي كشاند و برگهاي زرد و مرده را مي بلعد.موهاي سر و محاسنش كاملا سفيد است و چند تار موي سفيد روي پيشانيش ريخته است اما چهره اش را از اين بالا خوب نمي بينم. به نظر مي رسد گاهي لبهايش مي جنبد ، انگار با خود چيزي مي گويد اگر به چيزي فكر مي كند حسي به من مي گويد ياد ايام خوش جواني است. پنجاه شصت متر آنطرفتر جلوي درب آن مجتمع خوابگاهي آجر قرمز، كه بخار شوفاژخانه اش از دو دودكش روي شيروانيهاي سفالي قهوه ايش به هوا مي رود پسر و دختر دانشجويي ايستاده اند و صحبت مي كنند هر دو بورند و به نظر اروپايي مي آيند.همديگر را در آغوش مي گيرند و بوسه اي طولاني......بعد پسر چند قدم عقب مي نشيند و چيزي مي گويد دختر شانه هايش را بالا مي اندازد و لبخند غليظي مي زند بعد به نشانه خداحافظي دست تكان مي دهد و داخل ساختمان مي شود. پسر دارد بر مي گردد لاغر اندام است و دستهايش را از سرما كرده است توي جيبهاي تنگ شلوار جينش و شانه هايش را از سرما بالا آورده است مي توانم لبخندي را كه روي صورتش نشسته ببينم ، تنش يك لحظه مي لرزد ، به نظر لرزه شادي و پيروزي است ، شادي بدست آوردن دلي و طليعه تصاحب جسمي. باد مدام وحشي مي شود و آرام مي گيرد. دو تا از برگهاي قرمز مي افتند. راديو جوان كه از شبكه اي اينترنتي هم پخش مي شود از كامپيوتر روي ميزم مي خواند ، كوروش يغمايي است

غم ميون دو تا چشمون قشنگت لونه كرده
شب تو موهاي سياهت خونه كرده
دو تا چشمون سياهت مثل شبهاي منه
سياهي هاي دو چشمت مثل غمهاي منه
............
چي بخونم جوونيم رفته صدام رفته ديگه
گل يخ توي دلم جوونه كرده

پسته اي در دهانم مي شكنم ، طعم پسته هاي آجيل عيد دوران كودكي فضاي دهانم را پر مي كند . از جويدن باز مي ايستم و آن طعم و بو را دوباره و دوباره مرور مي كنم. كتاب جديدي را كه از كتابفروشي آمازون سفارش داده بودم ديروزرسيد و امروز كه روز تعطيل است مشغول خواندن آنم. رمان ديگري از ماركز به نام " خاطره فاحشگان غمگين من " كه شنيده ام به تازگي هم در تهران ترجمه آن با حداقل سانسور وارد بازار شده است اما با نام " خاطره دلبركان غمگين من " !!! اطاق بسيار بهم ريخته شده ، شتر با بارش اينجا گم مي شود البته اگر بتواند از در كوچك اطاق داخل شود، آن هم با بارش. صداي زمزمه اي داخل راهرو مي شنوم ، كسي با ترديد در مي زند مي روم در را باز كنم ......
........


No comments: