Sunday, August 30, 2009

مهرورزي در آغوش برگ هاي چنار - داستان كوتاه

دستنوشته هاي سالها پيش را نگاه مي كردم. ميان آنها داستان كوتاهي پيدا كردم كه درست زماني كه بيست سال داشتم در يك نشريه دانشجويي نوشتم. ايده اصلي آن پيرامون عشق جواني است و مانند هر داستاني پيامي دارد. حالا هفت سالي از زمان نوشتن اين داستان مي گذرد و هرچند مانند آن زمان نمي توانم جمله نتيجه گيري پاياني داستان را تاييد و تكرار كنم اما از تكذيب و مخالفت مطلق با آن هم عاجزم. انسانها در تمام كارها و افكارشان معقول و منطقي عمل نمي كنند بلكه بخش بزرگي از كنشهاي ما نامعقول و غيرمنطقي اند كه چون ژرف بنگريم ريشه آنها را در غرايز مي يابيم. هر چند براي توجيه همين دسته از اعمال نامعقول غريزي هم رياكارانه يا ناخودآگاه به توجيهات منطقي متوسل مي شويم. آن دسته از اعمال و افكار انسان كه از عقلانيت او سرچشمه مي گيرند با گذر عمر و رشد عقلانيت تغيير مي كنند اما بخش قابل توجهي كه به غرايز مربوطند هميشه همانجا بدون تغيير باقي مي مانند. هرچند برخي از جنبه هاي اين داستان در اثر تغيير عقلانيت نگارنده تغيير كرده اند اما حقيقتي نيز در آنها مي توان سراغ گرفت كه چون ناظر به غريزه بشريند ثابت و استوار همانجا مانده اند و هنوز هم به قوت خود صادقند. متن اين داستان كوتاه را در زير مي خوانيد:

همه چيز از آن پنجره روبروي اتاقم شروع شد، پنجره خانه اي كه يك خانواده به تازگي در آن ساكن شده بودند، اما هنوز آنها را نديده بودم. من كه تا آن روز رؤيايي، هميشه پيش خودم قاطعانه و با تعصبي خشك، نظر بازي و لهو و لعب جواني را عبث و گناه مي پنداشتم، با يك نگاه پر خنده دختر همسايه، عشق، غريزه يا هر چيزي كه اسمش را بگذاريد از زباله هاي سركوب شده ناخود آگاهم بيرون جهيد و در يك لحظه مثل آب خوردن، خط بطلاني بر باورهاي سرسختانه و ديرينه ام كشيد، هيچ وقت فكر نمي كردم كه يك عقيده سرسخت اين قدر راحت در مواجهه با يك واقعيت مخالف بيروني اينچنين محو و نابود شود.

از وصف جمال يار به سختي مي گذرم كه در اين مجال نمي گنجد و ممكن است اسباب زحمت بنده شود و داستان را از آنجا مي گويم كه براي اولين بار وقتي او را ديدم كه پشت پنجره اتاقش ايستاده بود ، آن قدر نافذ و پر معنا مي نگريست و آن قدر نجيب مي خنديد كه گويي قلبم از جا كنده مي شد و بر زمين مي افتاد؛ بالأخره پس از خروج از اغماي عاشقي با هزار ايماء و اشاره، اولين پيغام مهر و محبت را فرستادم و الحق بلافاصله جواب گرفتم.
ديگر از خوشحالي نمي دانستم چكار كنم، كدام عاشقي از معشوق اين قدر سريع و بي درنگ جواب بله شنيده بود.
بالأخره حدود ده دقيقه، اشارت هاي دل را با رمز و ايماء به يكديگر گفتيم و او خداحافظي كرد و رفت؛ از آن پس آبي آسمان آبي ديگري شده بود ، براي اولين بار زيبايي درخشش خورشيد را مي ديدم، گويي ابرها مي خنديدند و شادمانه مي گذشتند، حتي آن كلاغ بد ريخت مزخرفي كه صبح ها با قار و قورش خواب را از چشمانم مي دزديد، همچون مرغ عشقي كه صدايش به لطافت بلبل باشد، به نظرم مي رسيد.

در كتاب ها خوانده بودم كه عشق هنگامي اتفاق افتاده است كه هر چيز خوب را براي معشوق بخواهي و به نوعي نسبت به او بي هيچ چشمداشت عوضي بخشندگي يك طرفه داشته باشي و در ضمن ابداً انگيزه تصاحب او را در سر نپروراني، اما همين كه در آن لحظات زيبا از خود بيرون جهيدم، خود را با عشقي پر از ناخالصي هاي گوناگون يافتم، اما چشمم را بر همه آنها بستم و نگذاشتم كه ساعاتي بدين زيبايي در سايه سخنان چند عارف و عاشق بيچاره و در به در منغص و مكدر شود ؛ به هر حال من هم مانند همه انسانهاي ديگر، انساني بودم با ابعاد الهي، غير الهي و صد البته لحظاتي شيطاني، پس همه آنها را به عنوان يك مخلوق در خودم به رسميت شناختم و دمي آرامش يافتم.

شب و روزم در مقابل آن پنجره كذايي مي گذشت، صبح ها قبل از بيرن رفتن از خانه و عصرها پس از برگشتن تا شب مقابل پنجره مي ايستادم تا اگر آن پادشه خوبان چهره بنمود، " كوس نودولتي از بام سعادت بزنم " ، اما متأسفانه خيلي كم مي آمد و هر وقت هم كه مي آمد بيش از چند دقيقه نمي ماند، چون پدري داشت- دور از همه پدران- همچون سگ آماده هوچي گري و آبروريزي و مادري كه نگو و نپرس، مثال مادر فولاد زره. ديگر حتي آن پنجره اتاقم هم شخصيتي گرفته بود و برايم همچون يك فرد معنايي داشت، به خصوص آنكه با ماژيك بر رويش خيلي درشت نوشته بودم: " همه عمر در خيالي و ندانمت كجايي؟ " برخي شب ها هم سايه گيسوان بلندش را كه گويا شانه مي شدند، بر ديوار مي ديدم و كلي خرم و خوشوقت مي گشتم.

كوچه ما يكي از آن كوچه هاي جنوب شهر بود كه اهالي آن به بد قلقي شهره بودند و كلاً همسايه هاي خوب و آرامي نداشتيم ، از آن زن هاي فضول و بيكار داشتيم تا آن مفنگي هاي خانمان برانداز و به همين خاطر مجبور بودم در اين رابطه كمي جانب احتياط در پيش گيرم و آهسته بيايم و آهسته بروم كه اين همسايه هاي ناباب شاخم نزنند. اما از طرفي ديگر از اين رابطه خشك و دورادور خسته شده بودم تا اينكه تصميم گرفتم شماره تلفن حضرت دوست را به طريقي پيدا كنم. اين بود كه يك روز كه مأمور اداره مخابرات قبوض تلفن را لاي در منازل جا مي كرد، بعد از اينكه از كوچه خارج شد، آهسته داخل كوچه رفتم، پس از اينكه مطمئن شدم كسي در كوچه نيست و همسايه ها هم از ديد زدن غيلوله معافند، ترسون ترسون ، لرزون لرزون اومدم در خونشون ، به در كه رسيدم، قبض هاي طبقات آن ساختمان را از لاي در بيرون كشيدم و شروع به جستجو كردم، در همين حين سرم را بالا كردم كه اوضاع كوچه را بسنجم كه ديدم به به ... اصغر آقا كه معلوم بود تازه وافورش را زمين گذاشته از سويي و طاهره خانم از سوي ديگر، بار ديگر تير آن نگاه هاي بي پرده و مهاجمشان را در جانم فرو برده اند. دست و پايم را گم كردم و رنگ از رخسارم پريد، آنها ابداً چيزي نگفتند ، اما من مي خواستم از دست خودم سرم را به ديوار بكوبم كه چرا بايد به خاطر عشق و عاشقي جواني حتي از اين كچل ابن وافور و آن زنيكه بيكار فضول خجالت بكشم، به هرحال پس از مدت ها آبروداري در آن محله، در حالي كه مطمئن بودم طاهره خانم همه چيز را بر روي آنتن خواهد فرستاد، همچون شيخ صنعا خرقه را رهن خانه خمار گذاشتم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. خيلي عصباني و كلافه بودم و بيشتر به آن خاطر كه اگر يك زن خياباني هم جاي آن دو همسايه متوجه من مي شد، از خجالت آب مي شدم ومي رفتم توي زمين و اين اولين باري بود كه نسبت به قيد و بندهاي زايدي كه جامعه به نام حجب و حيا به انسانها تحميل كرده و آنها را تشويق به خودسانسوري براي متجلي ساختن شخصيتي دروغين ميكند ، اينقدر احساس تنفر و انزجار مي كردم.

به هر حال اين هم گذشت و يك روز كه وارد اتاقم شدم، بر جايم ميخكوب شدم ؛ ديدم كه او همچون فرشته أي تازه از آسمان نازل شده، مقابل پنجره اتاقش كه درست مقابل پنجره اتاق بنده و به طرف قبله باز مي شد، با يك چادر سفيد گلدار، با صورت نوراني و دوست داشتني هميشگي اش دارد نماز مي خواند ؛ معطل نكردم و بلافاصله رفتم جانماز را آوردم ، آنقدر هوش از سرم پريده بود كه بدون وضو و بدون رعايت قبله ، رو در روي او و درست در خلاف جهت قبله همراه او اولين ركعت نماز زندگيم را آغاز كردم ، ركوع و سجود و قنوت و همه را هماهنگ با او انجام مي دادم. قنوت مي گرفت، من هم قنوت مي گرفتم، اما از بين دو دستانم روزنه أي مي ساختم كه صورتش را ببينم، آن قدر مبهوت او شده بودم كه وقتي انگار او حمد و سوره و تشهد مي خواند، چيزي نمي خواندم و سلام را كه مي خواند، به خوبي او درود و سلام مي فرستادم. اين نماز تنها زماني بود كه مي دانستم دقيقاً دارد چه مي گويد و به چه مي انديشد. واقعاً موقع اذان با اولين الله اكبر در هر كجا كه بودم، قلبم به سرعت مي تپيد، چرا كه يادم مي آمد كسي هست كه خيلي دوستش مي دارم و او نيز هم ؛ و اكنون در مقابل پنجره اتاقي در اين شهر بزرگ مشغول عبادت پروردگاراست. ديگر براي لحظات اذان و نماز لحظه شماري مي كردم و حتي صبح ها قبل از اذان صبح از خواب بيدار مي شدم و وضو مي گرفتم و خيلي زودتر مقابل پنجره حاضر مي شدم تا فرشته پيشنمازم بيايد و من در دامان او و او در دامان خدا بياويزد.

يك روز كه به خانه آمدم و به اتاقم رفتم، همين كه داخل شدم، با كمال تعجب ديدم كه او با همان اشاره هاي آشنا رو به همان پنجره گويا با كسي صحبت مي كند ؛ با خودم گفتم: أي واي بر من! طفلكي آن قدر دلش برايم تنگ شده است كه با جاي خالي من به مغازله پرداخته است. اما گويا اصلاً متوجه حضور من در كنار پنجره نشد و همان طور اشاره ها و خنده هاي هميشگيش را ادامه داد، يك لحظه با مروري بر گذشته لحظاتي را به ياد آوردم كه احساس مي كردم نوعي ناهماهنگي در اين پيغام ها و پاسخ ها وجود دارد ، از اتاق بيرون آمدم و به اتاق خواهرم كه درست در كنار اتاق من بود رفتم و از آنچه ديدم آنچنان شوكه شدم كه چشمانم سياهي رفت و نزديك بود از فرط سستي و ضعف نقش بر زمين شوم.

آري! اتاق خواهرم درست در كنار اتاق من بود و درست پنجره اي در كنار پنجره اتاق من داشت و تازه فهميدم تمام اين روزها و هفته ها دختر همسايه با دوست خود ، يعني خواهر من، صحبت مي كرده است. به كوچه كه رفتم تا از بيرون پنجره اتاقم را ببينم تازه به عمق فاجعه پي بردم. به خاطر موقعيت خاص اتاق من، هميشه انعكاس برگهاي درخت چنار كوچه طوري شيشه اتاق مرا مي پوشانده كه او هرگز مرا نمي ديده است و حتي بعدها فهميدم كه آن سايه گيسوان بلند بر ديوار كه من در شب هاي غفلت به غلط زلف يار مي پنداشتم، نه گيسوي يار بلكه الياف كفشور آشپزخانه شان بوده است كه هر وقت خانم خانه مشغول نظافت بوده، آن را رؤيت مي كرده ام و دل از كف مي داده ام. يكي دو هفته را در افسردگي و اعتصاب غذا و خاك بر سري طي كردم، شده بودم درست مانند آن مار پريشان فلك زده اي كه يك عمر عاشق ماري ديگر بود و سرانجام دريافته بود كه معشوقش شلنگي بيش نبوده است. در اين دوره التيام تنها كارمفيدي كه از من سر زد اين بود كه آن مصرع را كه بر شيشه اتاقم نوشته بودم، پاك كردم و به جايش بسيار درشت تر نوشتم: " عشق سوء تفاهمي است ميان دو ابله ".

باري ، نظير آن روزهاي شاد و پر انرژي ديگر در زندگيم تكرار نشدند و هميشه در شگفتم كه با وجود اين سوء تفاهم بزرگ و اينكه او هيچگاه مرا نديده بود، عشقي در قلبم شعله ور شد و در تمام آن روزها توهم يك پندار شيرين، در جسم و روح من انرژي خلق كرده بود، يعني از مجاز و از هيچ، انرژي آفريده شده بود، كاري كه هيچ دانشمندي تا كنون نتوانسته است انجام دهد. از آن ماجرا سال ها مي گذرد و تنها يادگار من از آن دوران طلايي، نماز شيريني است كه هنوز هم با همان اشتياق به سوي همان پنجره پر خاطره مي گزارم.

1 comment:

Anonymous said...

http://amanatazarbaijan.com/showtop.aspx?id=19
اینو ببینید