Friday, August 22, 2008

عصر جمعه

جمعه عصر است. عصر جمعه ای که به اعتراف همه به طرز مرموزی همواره غمزده و افسرده است. از دید برخی مذهبی ها به این دلیل که آن منجی موعود در این عصر دلگیر انتظار می آید و از دید برخی دیگر به این دلیل که عصر جمعه همیشه یادآور صبح شنبه و آغاز مدرسه ای است که قریب به همه ما از آم متنفر بوده ایم. اما امروز من یکی غمگین نیستم. دیدار دوباره خزر آبی و شالیزارهای سبز و طلایی خاک عزیزم چنان به وجدم آورده که مجالی برای غمزدگی عصر جمعه نمانده است. تازه از راه رسیده ام و مدام مناظری را که دیده ام بارها و بارها مرور می کنم. در راستای سرکوب و ویرانی زیباییهای طبیعی هر چند حکومت دینی که ذاتا زیبایی ستیز و شادی کش است زیبایی طبیعت زن ایرانی را در زیر نکبت سیاه خفه کرده و با هزار ترفند دینی در پی تبدیل زن به موجودی میان مرد و زن است اما با تمام تلاشی که صورت داده است هنوز نتوانسته است مردم را از لذت بردن از طبیعت کم نظیری چون خطه شمال و دریای خزر محروم کند. هنوز درختها و جنگلها به یاری باران و آفتاب مقابل هجمه های زیبایی ستیزانه ایستاده اند و گرچه هرجا در کنار خزر که شادیکده ای ساده بناشده فی الفور ویران شده است اما خزر بزرگ هنوز می خندد. شالیهای پهناور به بار نشسته اند و نور آفتاب مغرب که به آنها می تابد رنگی میان طلایی و زرد و سبز به آنها میپاشد که انگار دوباره قفل ذهنم را می شکند و یادداشت جدیدی را رقم می زند.

همیشه فکر می کردم که آدمی که از دام ادیان و مذاهب و تعصبها که رست آزاد است. اما انگار از خم این کوچه ها که می گذری دنیا و دلبستگی های آن بسیار سترگتر از زنجیر ادیان پایت را می بندد و مقابل اراده معصومانه ات قد علم می کنند.یکی را ثروت می فریبد یکی را زن و یکی را هم قدرت! آن سید ابرو در هم کشیده ای هم که گمان می کرد دنیا او را نفریفته است شاید خود به خوبی می دانست که گرچه زن و ثروت او را در بر نگرفته بود اما شور قدرت او را به ویرانی بیرحمانه سعادت ملتی گماشته بود. دوباره این بودا است که در نهایت اشراق خود ریشه تمام رنج و عذاب آدمی را وابستگی نامید و سعادت را در قطع تعلق از دنیا و غیر آن نامید اما نکته جالب این بود که او انسان را از التذاذ از نعمتهای دنیوی منع نکرد و انسان را در عین بهره مندی از نعمتها به دل نبستن به آنها دعوت کرد. اما آیا براستی این در عمل شدنی است؟ - جواب این سوالها هر چه که هست جامعه بدی داریم رفقا و البته هرگز یادم نمی رود که من هم عضوی از این جامعه ام و بدیهایی از آن را در خود دارم. در هیچ کجای دنیا اینقدر خانه های مجلل و فاحشه های کم سن و سال رنگارنگ و ماشینهای عجیب و غریب که در تهران امروز می بینید نیست و در هیچ کجای دنیا اینقدر که صفا و آرامش از تهران رخت بر بسته است از آنجا رخت بر نبسته است و جالب اینجاست که تمام این بلایا در مدت ثلث قرن حکومت دینی سر برافراشته است.براستی راز این مصیبت و ویرانی در چیست؟ .

Monday, August 04, 2008

سه موش

مدت دو هفته است که یادداشتی نگذاشته ام، نه از بابت تنبلی است این تاخیر بلکه بیشتر از آن بابت است که افکارم مانند رشته مرواریدی گسسته است که هر دانه آن غلطان و شتابان آهنگ سویی کرده باشد. در اتاق دوازده متریم در غربت یا حتی در میان دود و هیاهوی میخانه های آنجا هر دم قلم مانند زنبور عسل بر شیره جانم می نشست و هر دقیقه خطی و فکری نو بر دفترم می نگاشت. اما اینجا انگار افکارم مانند برگهایی در آغوش باد بی هدف و بی حاصل به این سو و آن سو میرود و هنگام شب که به بستر می روم از شرم بی حاصلی اندیشه ام روی خوابیدن ندارم. یا خاک خانه از حرص بادهای بی امان و بی ضرورت بی برکت شده است یا شاید سرعت وقوع دنیا بر من آنقدر شتابان شده که دیگر فرصت تحلیل و ثبت و انسجامشان را در ذهنم نمی یابم. تا از لحظه ای فارغ می شوم در آغوش لحظه پر ماجرای بعدی می افتم. امروز صبح منظره ای دیدم که انگیزه ثبت این یادداشت شد. ساعت شش صبح منتظر سرویس بودم ، هوا کمی روشن شده بود، از میان سوراخی در یک جوب آب که در حقیقت از تلاقی سه جدول بر هم افتاده پدید آمده بود سه موش سرشان را بیرون کرده بودند و نگاهم می کردند، هراسان و نفس زنان آنقدر معصومانه بود نگاهشان که از وحشت آوری خود خجالت کشیدم. اما آنچه بیش از همه نمود این بود که بسیار غریب بودند. به گمانم اسم یکیشان قاسم بود دیگری علینقی و آن دیگری حسن!. اما نگاهشان آنچنان مرواریدهای گسسته ذهنم را دوباره به رشته کرد که الان با خستگی بی حد اما شوقی بی پایان دوباره می نویسم و دوباره هستم. پس به سلامتی آن سه تن قاسم و علینقی و حسن