Tuesday, April 22, 2008

بيگانه


نيمه شب از خوابي عميق مي پرم، در خانه تنهايم. روي تخت مي نشينم. يك لحظه احساس مي كنم كسي از مقابل در اتاق رد مي شود. بلند مي شوم و مي آيم داخل نشيمن. بين وحشت و ناباوري كسي را ميبينم عينا شبيه خودم، با همين لباسها اصلا خودم را مي بينم روي كاناپه نشسته است. آرنج دست راستش را روي دسته كاناپه گذاشته و انگشتان دست راستش را روي شقيقه اش. به كتابي كه در دست چپش گرفته خيره است، حتي پلك هم نميزند. تمام صفحات كتاب سفيد و خالي است. ناگهان از پشت سر ، در اتاق تلويزيون صدايي مي شنوم ، برميگردم ، يك "من" ديگر هم مقابل تلويزيون نشسته است. بالاي سرش مي روم. دستهايش روي پاهايش رها شده است و به تلويزيون چشم دوخته ، تلويزيون برفك است. آز آشپزخانه صدايي ممتد و زمزمه وار مي آيد. انگار كسي به زبان محلي آهنگي را زمزمه مي كند. حالا تمام بدنم مي لرزد و عرق سردي روي پيشانيم نشسته است. با اين وجود لرزان و وحشتزده به سمت آشپزخانه مي روم. يك "من" ديگر روي موكت كف آشپزخانه نشسته است ، كودكي را كه قنداق است روي پاهايش دراز كرده است و در حاليكه پاهايش را تاب مي دهد آواز لالايي را به زباني زمزمه مي كند كه نمي فهمم، خودم هستم اما صدايش صداي زني از قبايل محلي جنوب است، به او نزديك مي شوم، چشمهايش به كودك نوزاد خيره است، پس از مدتي كه چشمم به تاريكي آشپزخانه عادت مي كند چشمهاي خيره اش را ميبينم كه مدام اشك مي ريزد. قنداق كودك خالي است. ديگر از شدت ترس نمي توانم حركت كنم، دلم مي خواهد خودم را از پنجره آشپزخانه پرت كنم بيرون اما چيزي از جنس كنجكاوي مرا از اين كار باز مي دارد. آز آشپزخانه بيرون مي آيم، از مقابل آيينه بلند راهرو رد مي شوم، يك لحظه مي ايستم به عقب بر مي گردم تصويري در آيينه نيست...خداي من....مقابل آيينه ام اما تصويرم در آن نيست. گلويم خشك است و يك حالت تنگي نفس شديد دارم. انگار چيزي گلويم را مي فشارد. در آيينه متوجه يكي ديگر مي شوم كه قبلا متوجهش نشده بودم بر مي گردم و به طرفش مي روم ، سرپا ايستاده است و دستهايش را به شيشه پاسيو تكيه داده است. انگار كه در حال فرياد زدن با چشمهاي بسته خشكش زده باشد. انگار كه در حال شكنجه منجمد شده باشد. چشمهاي بسته بهم فشرده و دهاني كاملا باز. از اتاق خواب كنار اتاقم صداي ناله هاي دختركي مي آيد. داخل اتاق مي شوم. روي تخت پيكر عريان "من" و دختركي را مي بينم كه نيمتنه پايين آنها را ملافه مخملي سبزي پوشانده است. دخترك طاقباز دراز كشيده و پسر روي او در حاليكه دست چپش را پشت كتفهايش گرفته با دست راست از پشت سر موهاي دخترك را چنگ زده است. آنها هم خشكشان زده انگار زمان در همان لحظه متوقف شده است. "من" را مي بينم كه پيشانيم را به پيشاني او چسبانده و نگاهم در نگاه بي هدفش طلسم شده است. چانه درخترك بالاتر آمده و دهانش نيمه باز است. بر مي گردم كه از اتاق خارج شوم كه ناگهان دخترك اسمم را صدا مي زدند، بسويشان برمي گردم ، اما خبري نيست هنوز بي حركتند، به صورتشان كه نزديكتر مي شوم قطره اشكي از چشمان خيره دخترك روي گونه هايش مي غلطد. بغضم مي گيرد. حالا آهسته گريه مي كنم- دستم را روي سرش مي گذارم و در گوشش زمزمه مي كنم : "گريه اي نبودم.... بودم؟" قطره اشك ديگري بر گونه اش مي افتد اما همچنان چشمهايش به بالا خيره است. به اتاق خودم بر مي گردم. هنوز پاهايم مي لرزد اما كمتر مي ترسم. مي نشينم و سرم را بين دو دستانم مي گيرم. همه چيز مثل يك خواب مي ماند اما واقعيت دارد چون هنوز سايه هاشان را بيرون اتاق مي بينم و زمزمه هايشان را مي شنوم. به محض اينكه روشني سحر در هوا ظاهر مي شود، زمزمه ها بالا مي گيرد و جنبشي در خانه حس مي كنم. "بيگانه ها" يكي يكي به حركت در مي آيند ، از جاي بلند مي شوند و به سمت من مي آيند اما در فاصله نزديكي از من ناپديد مي شوند. حالا ديگر چند سالي است به حضورشان عادت كرده ام، هر شب درست پس از نيمه شب مي آيند و روشني كه در هوا پديدار مي شود بسوي من ناپديد مي شوند. ديگر بيگانه اي در ميان ما نيست. شايد از ابتدا هم نبوده است.

No comments: