Monday, October 08, 2007

اعجاز رنگها


اين روزها طبيعت انگلستان صحنه اعجاز رنگهاست. اينجا اكثر درختان در فصل پاييز تا تمام بركهايشان زرد نشود خزان نمي كنند بطوريكه اواخر پاييز درختاني مي بيني كه مملو از برگهاي طلايي هستند كه با تابش خورشيد مغرب از ميانشان، تصاويري استثنايي خلق مي شود. از آغاز تا پايان فصل خزان درختان طيفي از رنگ سبز تا زرد را به نمايش مي گذارند بطوريكه حالا خيلي از درختها نيمي سبز و نيمه بالايي طلاييند. بريتانيا سرزمين عجيبي است. در عين ناآراميهاي تاريخيي كه داشته خاكش آرامش و طمانينه مي آورد. هر قدر كه آدم پر آشوب و تشويشي كه باشيد پا به اين خاك كه مي گذاريد آرام مي گيريد و نگريستن به مردمان آرام و زندگي آهسته اي را كه در اينجا در جريان است آغاز مي كنيد. به مناسبت اين فصل خزان در صدد بودم يادداشتي بنويسم كه آقاي مهاجراني در جديدترين يادداشتش در سايت مكتوب حق اين مطلب را ادا كرده است. اين يادداشت را در زير مي آورم.
*******
همسایه ای داریم.آیت زندگی!.آقای پل که شیرین هشتاد سالگی را پشت سر نهاده و خانمش که حد اکثر سه چهار سالی از او جوانتر است.با دقت نوشتم جوانتر؛ این زوج سرشار از زندگی اند.هر وقت ان ها را می بینم.اگر هوا آفتابی ست: می گویندچه روز درخشان خواستنی.اگر پسین است: چه آرامش خوبی!.اگر باران می بارد: چه بارانی ! رقص قطره ها را نگاه کن.لبحندی مدام بر لب شان نقش شده است.
دیروز خانم پل نگاهی به درختان کوچه مان انداخت و گفت: معجزه رنگ ها را ببین! این طیف رنگ سبز کجا بود؟.ببین برگها دارند زرد و قهوه ای روشن و سیر می شوند.برایش گفتم:این همه زیبایی در نگاه شما هم هست.همان حرف معروف اندره ژید ؛ در مائده های زمینی.
تجربه زندگی در لندن می گوید: اینان قدر همه چیز را خوب می دانند.
به قول شاملو:هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ!
اینان همیشه همینند.از زندگی با تمام وجودشان استفاده می کنند.ما شرقی ها انگار کوچ نشینیم.آینده آرمانی ما در دور دست است.اینان خیالی آسوده از آینده دارند و لحظه حال را با تمام توان در می یابند.
می توان در زندگی به آنچه نداریم مدام بیندیشیم و حسرت بخوریم.می توان از داشته ها هم خرسند بود و البته به آینده نیز چشم داشت. به گمانم شب قدر یا لحظه قدر؛ درک دم!پیدا کردن موقعیت خویش در زندگی ست. زندگی که تکرار نمی شود.شاید کسی زیبا تر از کیارستمی مفهوم زندگی را تصویر نکرده است؛ صدای آن پیرمرد موزه تاریخ طبیعی یادتان است.:" نمی خواهی جلو مدرسه بروی صدای بچه ها را بشنوی؟ نمی خواهی طعم گیلاس را بچشی؟"
شب قدر همین لحظه هاست.زندگی است. زندگی یی که می دود!

No comments: