Thursday, August 16, 2007

شازده كوچولو



آن وقت بود که سر و کله‌ي روباه پيدا شد.
روباه گفت: -سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسي را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت:
-سلام.
صداگفت: -من اين‌جام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: -کي هستي تو ؟ عجب خوشگلي!
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازي کن. نمي‌داني چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمي‌توانم بات بازي کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهي کشيد و گفت: -معذرت مي‌خواهم.
اما فکري کرد و پرسيد: -اهلي کردن يعني چه؟
روباه گفت: -تو اهل اين‌جا نيستي. پي چي مي‌گردي؟
شهريار کوچولو گفت: -پي آدم‌ها مي‌گردم. نگفتي اهلي کردن يعني چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار مي‌کنند. اينش اسباب دلخوري است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش مي‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پي مرغ مي‌کردي؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پي دوست مي‌گردم. اهلي کردن يعني چي؟
روباه گفت: -يک چيزي است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌اي مثل صد هزار پسر بچه‌ي ديگر. نه من هيچ احتياجي به تو دارم نه تو هيچ احتياجي به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلي کردي هر دوتامان به هم احتياج پيدا مي‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ي عالم موجود يگانه‌اي مي‌شوي من واسه تو

No comments: