Saturday, April 14, 2007

صفايي




مي گفت صفايي تن لش پوستش كلفت شده ديگر تركه هم بهش اثر نمي كنه . صفايي پسر كوتاه خپلي بود با صورت و بيني گرد و سري معمولا كچل .كلاس دوم دبستان بوديم . خانممان زني درشت هيكل و سياه چرده بود كه هيچ وقت لبخندش را نديدم .يك دخترش خودسوزي كرده بود و پسر يازده ساله اش كه با دوچرخه رفت زير تريلي من خودم آنجا بودم . چون در محله ما زندگي مي كردند و در محيط كوچك خبر ها زود پخش مي شود همه مي دانشتند كه با شوهر معتادش شديدا اختلاف دارد .او و صفايي دو سر يك سرنوشت بودند .صفايي پدرش روي زمين مردم كار مي كرد ، زمستانها هم كه كشاورزي تعطيل مي شد قاطي خيلي هاي ديگر مي نشست در گاراژ براي كارگري .برادر صفايي را كه پاسدار بود كومله ها جلوي چشم مادرش در خواب به رگبار بسته بودند و از آن پس مادرش ديوانه شده بود ، مادرش قدي كوتاه ، سرويني كردي دور سرش و چند تتوي كوچك روي چانه اش داشت . از صبح تا عصر كه مدرسه تعطيل مي شد مي نشست جلوي در خانه به يك نقطه خيره مي شد تا صفايي از مدرسه برگردد و ببردش داخل .صفايي معمايي داشت كه هيچ كس راز آن را نيافت .هر وقت مي رفت پاي تخته و مي خواند : "باز باران با ترانه با گهر هاي فراوان ، مي خورد بر بام خانه ..." اينجا كه مي رسيد هق هق مي زد زير گريه ، گريه اش خيلي تلخ بود تقريبا كل كلاس را بهت زده مي كرد ...هيچ وقت راز اين معما را به كسي نگفت . داخل مدرسه هيچ كس مدادش را از دو سر نمي تراشيد ، مي گفتند هركس دو سر مدادش را بتراشد پدرش مي ميرد ، فقط شمشيري مي تراشيد چون مطمين بود پدر مرده اش آز آن مرده تر نخواهد شد.كامران را هم به ياد مي آورم ، البته همكلاس ما نبود .عقب مانده بود و چون دستها و پاهايش كاملا معوج بود نمي توانست راه برود به همين خاطر هرروز صبح پدرش او را روي شانه هايش مي گذاشت و مي آورد مدرسه ، بعد از ظهر هم مي آمد دنبالش .پدرش تجسم بد بختي بود ، يك پيراهن پاره پاره و يك جافي سياه كردي اول و آخر تن پوش او بود . صورتش زير آفتاب كاملا سوخته بود و چينهاي عميق روي پيشانيش گوياي رنجي بود كه مي كشيد . چند سال بعد مادر كامران هم خود سوزي كرد . اين داستان سر درازي دارد . عيد ها كه براي مسافرت مي رويم شهرمان ، براي سيزده با كوله باري از غم و غصه و افسردگي بر مي گرديم ......

No comments: