Monday, February 11, 2008

عمو بهروز

بعد از ظهر يك روز تعطيل بود ، زنگ خانه به صدا در آمد. پدرم رفت در حياط را باز كند. مثل خواب يادم مي آيد كه عموي بزرگم با آن قامت بلند استخوانيش از در اندروني خانه با لبخندي وارد شد. پدرم در حاليكه نگاهش بين من و او مي رفت و مي آمد داشت مي گفت : " چرا زحمت كشيده اي ، راضي به زحمت نبوديم .علي! برو توي حياط ببين عمو بهروز چه هديه اي برايت آورده است . عمو هم مثل هميشه لب تحتانيش را با دندان گزيد و با دو چشمش چشمكي به من زد ، به نشانه رازي كه هر دو مي دانيم. پابرهنه داخل حياط دويدم ، پايين پله هاي تراس كه رسيدم آنچه را كه مي ديدم باور نمي كردم ، حيرت زده و كنجكاو داشت مرا برانداز مي كرد. كمي از من فاصله گرفت ، يكي از پاهايش مي لنگيد. آوازش را كه سر داد مطمين شدم كه خواب نيستم و عمو برايم بوقلموني زنده آورده است ، بهترين هديه اي كه كسي در دوران كودكي مي توانست به من بدهد حتي بهتر از جوجه. بعد از آن روز تا به امروزهروقت كه عمو را به ياد مي آورم يا اسمش را مي شنوم تصوير مردي استخواني و بلند قامت در نظرم مي آيد با بوقلموني زير يك بغلش ، كه لبخند زنان از در خانمان وارد مي شود. شايد اين حكمت ژن مشترك بود كه ناخودآگاه راز شادي مرا مي دانست ، چونكه بار ديگر كه آمد بسته اي برايم آورد كه داخلش پودري بود براي مرض جوجه . ژن مشترك به او گفته بود كه جوجه ها تمام شادي دنياي كوچك منند. از سر ذوق هر روزآن بسته را بادقت برانداز مي كردم و بدون آنكه بازش كنم داخل كابينت آشپزخانه ، جايي امن دوباره پنهانش مي كردم ، در واقع هرگز دلم نيامد بازش كنم. تا همان آخرين روزهايي كه در كرمانشاه بوديم آن را نگاه داشته بودم اما در اسباب كشي گمش كردم. آخرين باري كه عمو را ديدم چيزي حدود دو سال پيش يا كمتر بود . داشتم داخل خيابان اصلي سنقر قدم مي زدم ، ناخودآگاه تصوير مردي خندان كه بقلموني زير بغلش بود در ذهنم آهسته روشن و بعد خاموش شد ، اشتياقي غريزي مرا بسوي او مي خواند. داروخانه كوچكش وسط خيابان بود ، آهنگ قدمهايم تند تر شد ، با ياد خاطرات او گاهي لبخندي غليظ بر صورتم مي نشست كه با نگاه عجيب عابران مي دزديدمش. جلوي داروخانه كه رسيدم ديدم با يكي از دوستان قديميش داخل دكان نشسته است. مغازه كوچكتر از آن چيزي بود كه هميشه تصور مي كردم. چشمش كه به من افتاد لحظه اي بر صورتم مكث كرد و بعد رويش را برگرداند و دوباره مشغول صحبت شد اما خيلي سريع دوباره صحبتش را قطع كرد و به صورتم برگشت ، لبخندي بر لبش بسرعت غليظ و غليظ تر شد ،هيجانزده با لحني ميان اشتياق و سوال صدايم زد :"علي جان !؟" و همديگر را در آغوش كشيديم ، بوي همان پودري را مي داد كه زماني براي جوجه هايم آورده بود ، بوي تمام داروخانه كو چكش همان بود. حالا كه مقابلش ايستاده بودم و چهره اش را مي نگريستم از اولين لحظه اي كه مرا نشناخت تا لرزش دستان استخواني و پرش عصبي لبهايش دانستم كه روزگاري سخت و طولاني بر او گذشته . ياد روزهايي افتادم كه در دوران جنگ از بيم حملات هوايي براي چند ماهي به سنقرپناه برده بوديم و در اتاقي كه در منزل مرحوم پاكبر اجاره كرده بوديم زندگي مي كرديم. من كه كوچك بودم روزها داخل آن اتاق كوچك كه پنجره بزرگي رو به حياط داشت خيلي حوصله ام سر مي رفت و مدام چشمم به در بود. چشمم به در بود چون گاهي عمو كه با پدربزرگ مادريم رفاقت ديرينه داشت مي آمد من و پدر بزرگ را با پيكان آبيش (؟)به صحرا مي برد. آن دو مي نشستند و در حاليكه دستهايشان را در آفتاب تند صحرا بر پيشاني سايه مي كردند ، خاطرات جواني را مرور مي كردند. من هم به پرواز دادن كفشدوزكي ، تعقيب پرشورمارمولكي ، خراب كردن لانه مورچه اي و يا تماشاي شانه به سري كه از سنگي به سنگ ديگر مي پريد مشغول مي شدم. حالا همان عمو بيست سال بعد داشت مرا به يك چايي داخل مغازه كوچكش دعوت مي كرد ، ديدم دستانش لرزان تر از آن است كه استكان و نعلبكي را به سلامت به مقصد برساند ، كمي من من كردم ، پيشنهاد داد برويم قدم بزنيم ، با اشتياق پذيرفتم. به سمت پايين خيابان قدم زنان به راه افتاديم، بافت خانه ها قديمي و قديميتر مي شد ، هر چه كاهگلي تر، هر چه روستايي تر ، هرچه دوست داشتني تر. ناگهان در پس يك پيچ به بازار قديمي و نيمه متروك سنقر رسيديم ، همان باغچه كوچك تنگي كه دكانهاي آبا و اجدادي با درهاي ارسي چوبي گرداگردش قرار داشتند ، جايي كه سالها آرزو داشتم كسي مرا آنجا ببرد و تصوير نيم قرن يا يك قرن پيش را در تابلوي ذهن كنجكاوم نقاشي كند. و امروز باز عمو ، الهام گرفته از آواي خاموش همان ژن مشترك بدون اينكه چيزي در اين باره از او بخواهم ، يكي ديگر از آرزوهايم را برآورده مي كرد. در حاليكه دو دستش را پشت كمرش قلاب كرده بود قدمهاي بلندش را آهسته پيش مي گذاشت و هر دكان را با تاريخچه اي مختصر برايم شرح مي داد ، كلمه به كلمه حرفهايش مانند شهد بركام جانم مي نشست. گاهي ساكت مي شد ، و در حاليكه به گوشه اي خيره شده بود لبخندي مي زد انگار خاطره اي را اينجا و آنجا به ياد مي آورد يا شايد تصوير رفتگاني مانند ارواح مقابل چشمانش ظاهر مي شدند با اوچيزي مي گفتند. يك دور كه گرد آن باغچه كوچك گشتيم ، هر چه را كه مي خواستم شنيده بودم و مانند تشنه اي كه ناگهان سيراب شود برق رضا در چشمانم مي درخشيد. تشكر كردم و لبخند گرمش را كه بر صورتم مي پاشيد با لبخندي از عمق جان پاسخ گفتم. روز عجيبي بود ، به سر كوچه كه رسيديم ، ايستاد ، در حاليكه آفتاب مجبورش مي كرد يكي از چشمانش را ببندد با دستان بلندش به طبقه دوم ساختماني كه كاهگل شده بود اشاره كرد ، رد اشاره اش را گرفتم ، قسمتي از آجرها از زير كاهگل بيرون امده بود ، ديوار كه پنجره چوبيني به داخل اتاقي كوچك داشت خم شده بود و تركي در قسمت كاهگلي از بالا تا پايين نمايان بود ، اصلا گوشم به توضيحاتش نبود ، چونكه با ديدن اين منظره انگار چيزي آشنا را از زمانهاي بسيار دور به ياد آوردم ، يك لذتي ماورايي از منظره اي كه هيچ خاطره شفافي را در ذهنم جاري نمي كرد، خيلي ساده و روستايي ، خيلي عجيب و لذتبخش. دوباره به راه افتاديم ، اواسط راه گفتم كه منير خانم از مكه آمده است بايد بروم آنجا. اصرار كرد براي نهار خانه شان بروم اما عذر خواستم. خداحافظي كه مي كرديم دوباره قامت لرزانش را در آغوش كشيدم و با اينكه آنقدرها صحبت نكرده بوديم انگار براي مدتها از گفتن و شنيدن سيراب شده بودم . همانجا ايستاد و با نگاهش بدرقه ام مي كرد ، مسافتي آمدم ، برگشتم ديدم همچنان ايستاده است و نگاهم مي كند . تا سر پيچ خيابان كه از نظرش ناپديد شدم آنجا ايستاده بود و نگاهم مي كرد، همان مردي بود كه روزي با بوقلموني زير بغلش از در حياط داخل شده بود اما با قامتي خميده ترو تني رنجورتر.****** چند شب پيش خوابي ديدم . خواب ديدم شب است ، با پدرو برادرم به خانه آجري دو طبقه اي وسط يك بيابان رسيديم ، برادر كوچكم جلوتر دويد ، نزديك خانه كه شد انگار كه از منظره اي شكه شده باشد برگشت ودر حاليكه با انگشتش به جايي داخل حياط خانه اشاره مي كرد آهسته گفت :"اينجا را ببين ، هر كه بوده خاكستر شده " جلو تر دويدم ، جسدي را در پيشگاه زيرزمين خانه به پتويي خاكستري پيچيده بودند ، تكه هاي خاكستر اينجا و آنجا پيدا بود ، تعجب زده و مضطرب برگشتم ، پدرم داشت با شيون ازعموي ديگرم مي پرسيد كه آن جسد كيست ؟ عمويم نيز در حاليكه اشك در چشمان درشتش حلقه زده بود خاموش بود و لب به دندان گرفته بود. از خواب پريدم و روي تخت نشستم ، گلويم خشك خشك بود ، هوا هنوز تاريك بود و مهتاب سايه سرم را روي ديواراتاق تا دم در كشيده بود. تمام روز حال خوشي نداشتم ، منتظر بعد از ظهر بودم تا با خانه تماس بگيرم . با خانه كه تماس گرفتم مادرم گفت همه خوبند و مشكلي نيست. تا چند روز با من مختصر و كوتاه صحبت مي كردند و مدام تماس هفتگي را عقب مي انداختند ، بعد از چند روز دوباره به تلفن همراه مادرم زنگ زدم گفت كه سنقر هستند ، با من من گفت كه عمو بهروز كسالت دارد ، بعد گفت كه در بيمارستان است و سكته مغزي كرده است . تصوير مردي خندان با بقلموني زير بغل كه از در حياط داخل مي شود در ذهنم روشن و آهسته خاموش شد. گفت كه در بخش ويژه بستري است و معلوم نيست هوشياريش كي برگردد . از آن روز هر روز هزار بار از روزگار، از طبيعت ، از هرآنچه صحنه گردان داستان زندگي ماست خواسته ام تا امان بدهد بلكه يكبار ديگر قامت لرزان مردي را كه بهترين هديه ها را به من داد در آغوش بگيرم

Tuesday, February 05, 2008

احمد بورقاني


يا رب آن نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از دست حسود چمنش