Wednesday, September 03, 2008

جدال نیمه شب

به سیاق همه شبهایی که بی خوابی می زند کله ام رفته بودم آشپزخانه کمی پپسی با نان لواش بخورم یکی از تنقلات شبانگاه مورد علاقه ام. سوسک سیاهی داخل آشپزخانه انگار مشغول خوردن سحری بود. از ترس اینکه اهل بیت دم صبحی زابراه شوند نکشتمش ، طاعات قبولی گفتم و برگشتم اتاق. هنوز لپهایم پر از نان لواش خیس خورده در پپسی بود که چراغ چشمک زن شارژ کامپیوتر مرا به یاد کشته خویش آورد هنگام درو! یاد وبلاگم افتادم که دوباره آپدیت نشده است. با خودم گفتم اصلا برای چه بنویسم؟ که چی؟ که دیگران بخوانند که چی بشود. اصلا چرا دیگران باید زحمت بکشند و مطالبی را بخوانند که تنها تراوشات ذهن من است و ای بسا که سمی هم باشند و مسمومشان کنند. آن نیمه دیگرم صدایش را بالا آورد که : که چی بشود و زهر مار! خوب معلوم است. که گاهی اعلام وجود کنی ، که گاهی عقایدت را با صدایی کمی بلندتر بگویی ، که گاهی فکر کنی چه کار مفید و مهمی می کنی و به همین دلخوش باشی و هزاران دلیل دیگر. علی جان ! ضمیر خودآگاه قربانت برود هیچ وقت از انگیزه های انسانیت شرم نکن ، خداگونه بودن دروغی بیش نبوده است ، از تطهیر بی دلیل و زیاده از حد انگیزه ها و نیتهایت دست بردار. اصلا پدر سوخته هزار کار ناجور می کنی حالا به خاطر یک کار اینطوری که فوایدی هم دارد ادای پسر پیغمبر را در می آوری؟! برای خودت داری ریا می کنی؟! برگشتم گفتم اولا پدر سوخته هفت جد و آبادت است و صدایت را پایین بیاور. نگذار دهنم را باز کنم و لو بدهم که دیشب چه تصورات پلیدی از تو می گذشتو خلاصه کم مانده بود پته همدیگر را روی آب بریزیم که پیرمرد نیمه دیگرم دستهای پینه بسته اش را روی شانه هایمان گذاشت و گفت. علی ها ! علی جان ها! این بچه بازیها دیگر چیست؟ گاهی ما می نویسیم و یادداشتهای همدیگر را می خوانیم فقط به این دلیل که بدانیم در شرایط یا تجربیات مختلف زندگی تنها نیستیم و دیگران هم گاه و بیگاه چیزهایی مشابه را تجربه می کنند و این تسکینی برای ماست. بعد هم به اصرار پیرمرد روبوسی کردیم و قایله به خیر و خوشی تمام شد. راست می گفت پیرمرد. گاهی ما مطالب و نوشته های دیگران را می خوانیم فقط و فقط به این دلیل که بدانیم تنهانیستیم و این تسکینی است برایمان. اصلا می خواستم یادداشت دیگری بگذارم اما خیلی خوابم گرفته باشد برای یادداشت بعدی. شب بخیر. نه نه نه ... صبح بخیر.

No comments: