Friday, December 07, 2007

براي خاطره ها

ديشب خواب مي ديدم مثل ملكه قصه ها شده اي ، بيدار كه شدم گرگ و ميش سحر بود تا سپيده آهسته گريه كردم. يادت مي آيد با هم مي رفتيم صحرا؟. تو دنبال پروانه ها مي دويدي و من به پاي ملخها نخ مي بستم تا حين پروازدادنشان بالهاي قرمزشان را ببينم. تو دلت به حالشان مي سوخت . هميشه نخ را پاره مي كردي. مي گفتم قلكم كه به قدر كافي پر شد آن تاج نقره اي مرواريد نشان را ازپشت ويترين صمد بلخاري برايت مي خرم ، از شادي به خودت مي لرزيدي ، مي گفتم خيلي زيبايي يك روز ممكن است ملكه شوي ، و تو گونه هايت سرخ مي شد و با شيطنت مي خنديدي. جاي گرم نگاههاي كودكانه ات هنوز روي تنم مانده است. تمام اين سالها در خاطرم ماندي و با من بزرگ شدي اما افسوس وقتي نبودي عاشقت شدم. مي گفتي بيا لبهايمان را روي هم بگذاريم ، لذتي دارد. من آن روزها آنقدر سن نداشتم كه به آزاد منشي ات حسادت كنم. از تمام مال دنيا خجالت داشتم و يك "نه" هميشگي كه به نجابت تعبير شد و برايم فضيلت آورد. وحشي و سركش بودي، شور زندگي و خواهش در وجودت عربده مي كشيد و به اين وحشي بودنت دورادورعشق مي ورزيدم. رام و مطيع بودم ، چون ذهن كوچكم در اسارت آموخته هاي اجدادي بود. تمام فضيلت هاي تو و تمام ضعف هاي من ، ما را به جايي كشاند كه هر روز بعد از دانشگاه از پشت ديوار كوچه ساعتها انتظار مي كشم تا از روسپيخانه نقره بيرون بيايي و ديدارت تازه كنم. مي بيني روزگار چقدر كور و كج سليقه است
.

دفتر يادداشتهاي روزانه
خزان يكهزاروسيصدوهشتادو دو

2 comments:

Anonymous said...

salam.daftare roozaneye khodetoone mohandes? Sale 82 yaadavare khaterate khoobi bare mas

علی said...

محسن جان
ياد همش بخير