Saturday, May 05, 2007

كودكانه



زمان جنگ بود ، ما گاهي از شهرمان كه پالايشگاه بزرگي داشت و به همين دليل آماج حملات مكرر دشمن بود فرار مي كرديم سنقر كه امن تر بود . يكبار كه براي مدت طولاني تري آنجا بوديم ما پدربزرگ ، مادر بزرگ و داييها اتاقي در طبقه پايين منزل مرحوم حاجي جواد پاكبر اجاره كرده بوديم و آنجا زندگي مي كرديم . يكبار كه حاجي پاكبر مهمان داشت ، حياط پر از بچه هاي همسن و سال من بود و مشغول بازي بوديم . يكي از آن بچه ها دختر زيبايي بود با موهاي بلند طلايي كه تا كمي بالاي كمرش مي رسيد . شايد بهش گفته بودند كه چقدر زيبا است و به همين خاطر انگار از دماق فيل افتاده بود . دورش جمع شده بوديم و سر دسته و فرمانده شده بود . نمي دانم چه پيش آمد كه گفت پدر بزرگش فوت كرده است ، من از او پرسيدم چرا پدر بزرگت مرده ؟ و او جواب داد چونكه خيلي پير شده بود . من با تعجب پرسيدم خوب يعني چرا مرد ؟ و او كه كلافه شده بود با تندي و كم حوصلگي جواب داد چونكه پير شده بود و هركس پير شود مي ميرد . اينجا بود كه آسمان خراب شد روي سرم ، دلم هري ريخت و چشمانم سياهي رفت . ديگر نتوانستم به بازي با آنها ادامه دهم ، رفتم داخل و از مادرم پرسيدم كه يكي از بچه ها مي گويد آدم پير بشود مي ميرد ، از پاسخ مادرم يك لبخند و تاييدش را به خاطر دارم كه براي حدود چند هفته آرام از من ربود . مادرم كه گفت درست گفته است ، پشت پنجره رفتم و در حاليكه پيشانيم را به شيشه چسبانده بودم و بازي بچه ها را تماشا مي كردم به شدت گريستم . در ميان اشكهايم بچه ها را مي ديدم كه چگونه تصويرشان در چشمان پر از اشكم كج و معوج و مانند سرابي مي شود . نمي توانستم قبول كنم كه آدم وقتي پير مي شود مي ميرد يا اصلا بطور كلي هر آدمي در نهايت مي ميرد. البته مسلما تا آن زمان مرگهاي ديگران را ديده بودم اما شايد نمي دانستم براي همه و حتي خودم بي شك روزي اتفاق خواهد افتاد . اينكه روزي خواهد آمد كه ما ديگر نيستيم و اين حيات با آن باغچه كوچك همچنان آنجا خواهد بود بسيار دردناك بود . البته يكي دوسال پيش كه سنقر بودم متوجه شدم كه آن حياط و باغچه اش زود تر از من عمرشان به سر آمده است . خانه را كوبيده بودند تا خانه جديدي و شايد آپارتماني بسازند . به هر حال پس از چند وعده اعتصاب غذا و چند هفته بد خلقي و پريشاني خواه نا خواه اين حقيقت را پذيرفتم كه همه رفتني اند ، نه به اين خاطر كه منطقي بود بلكه بدان دليل كه چاره ديگري نداشتم . اما هنوز هم كه فكر مي كنم مي بينم واقعا حقيقت تلخي است كه روزي كه در خوشبينانه ترين حالت آن صد سال ديگر خواهد بود ما ديگرنخواهيم بود اما كوه بيستون ، رود خانه چمچمال و آواز چكاوكهايش همچنان هستند و به سمع و بصر نسل جديدي مي رسند . زندگي بصورت كلي آن كه در دو انتهايش عدم است يك تراژدي است كه انسانها با تلاش براي فراموشي و سانسور سكانس آخر داستان سعي دارند از جنبه تراژيك آن بكاهند . بخشي از تلاش هنرمندان در آثارشان معطوف به ماندگاري و جاودان كردن خويش در آثارشان است . نقاش در نقشي كه مي زند ، آهنگساز در هارمونيي كه مي آفريند و نويسنده در آثري كه مي نويسد سعي در جاودانه ساختن خود در دارند . از ديدگاه جنسيتي ، در اين نزاع جاودانه ساختن خود ، زنها موهبتي الهي دارند كه مي زايند و در فرزندشان ادامه حيات مي دهند . هر آفريننده اي احساسي از جاودانگي دارد ، شايد بخشي از روحيه شادتر زنان از اين رو باشد كه آفريننده اند در حاليكه مرد ابتر است و به همين دليل مدام در تحرك و فعاليتي ديوانه وار است تا شايد چيزي بسازد كه در او جاودانه شود.

2 comments:

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...

سلام علي جان.ظاهرا هر شب مشغول اسكن(جاروب)! كردن خاطرات گذشته اي. از نوشته هات بشدت استفاده مي كنم.قلمت پاينده باد.موفق باشي پسر