Monday, February 12, 2007

شنگول و منگول و حبه انگور

بچه بوديم مادرمان داشت مي رفت بيرون گفت به هيچ وجه در به روي غريبه باز نكنيد ، حرفش را گوش نكرديم و دزد خانه را غارت كرد ، كمي بزرگتر شديم از دست يزدگرد سوم خسته شده بوديم عقلا گفتند اگر هم حوصله تان سر رفت نكند در به روي غريبه باز كنيد ، بار ديگر در را باز كرديم و تمدن بسوخت . بعدها خيلي حواسمان جمع بود اشتباه نكنيم ، اين بار طرف سرخاب سفيداب زده بود با مادرمان اشتباه گرفتيم واشتباهي در باز كرديم ، سقف خانه خراب شد سرمان !مدتها بعد دوباره حوصله مان سر رفت كمي هم با منگول و حبه انگور لج كرده بوديم مي خواستيم گرگ بخوردشان و از شرشان خلاص شويم ، در را اين بار به روي آقا گرگه بدون هيچ نياز به سفيداب سرخاب باز كرديم غافل از اينكه از نظر گرگها بره ، بره است اسمش چه باشد ؟فرقي ندارد و حالا چند صباحي است كه گرگ همه مان را دنبال كرده و آرام و آسايش نداريم !كي مي خواهيم به حرف مادرمان گوش كنيم و در به روي غريبه باز نكنيم خدا مي داند.

1 comment:

بیدار said...

هر چند من ندیده ام این کور بی خیال
این گنگ شب که گیج و عبوس است
خود را به روشن سحر
نزدیک تر کند
لیکن شنیده ام که شب تیره هر چه هست
آخر ز تنگه های سحرگه گذر کند
زین رو در ببسته به خود رفته ام فرو
در انتظار صبح