Thursday, February 03, 2011

چرا مفتون دانه های برف می شویم؟

امروز چهارده بهمن دوباره برف باریدن گرفته. به قول منوچهری دامغانی: "برلحاف فلک افتاده شکاف / پنبه می بارد از این کهنه لحاف". باز پشت پنجره می رویم و به دانه های افسونگر برف که از لحاف شکافته خدا سقوط می کنند خیره می شویم. سحری است و طلسمی در تماشای دانه های رقصان برف، انگار تمام بارت را تمام قصه هایت را به تک تکشان می سپاری و سبک می شوی. امروز باز فکر می کردم چرا؟ چرا مفتون برف می شویم؟. شاید باریدن برف ناخودآگاه ما را به یاد خاطرات خوب کودکی مثل تعطیلی مدارس و دور هم بودن در خانه گرم، یا یاد برف بازی که از پی آن می آمد می اندازد. شاید این منظره تنوعی برای روح است. شاید منظره ای است پیشکش تمایلات زیبایی شناسانه نوع بشر. یک احتمال دیگر هم هست: بارش برف برای "ذهن صنعتی" که ذهن یک انسان گرفتار و پراسترس امروز است، تسلی و آرامبخشی است. یک نوع سبکباری و بی خیالی در نزول رقصان دانه های برف هست که آدم را آرام می کند. انگار در هر چرخشی فروتنانه به تو می گویند که زندگی چقدر شوخی است. تک تک دانه های برف انگار مرهمی سرد و تسکین دهنده است برای زخمهای انسان مجروح مدرن. اگر دقت کرده باشید نجوم هم چنین حالتی دارد. حتی اگر چیزی از نجوم ندانید با نگاهی به آسمان پرستاره و پهناور کویر یا تصاویر زنده کهکشانها تسکین و آرامشی به آدم دست می دهد. انگار کهکشانها با همه پهناوریشان زمین و ما و تمام دلخوشیها و دغدغه هایمان را تحقیر می کنند و در این تحقیر تسکینی است برای هر یک از ما که تصور می کنیم مرکز عالمیم و دغدغه هایمان واقعیت دارند. در فضای بیکران نجوم خود را میان این همه عظمت ابتدا تحقیر و بعد گم می کنیم و از این گم شدن و هیچ بودن مثل لحظه های ناب مستی لذت می بریم. تماشای دانه های بیشمار برف هم زندگی انسان را با تمام دغدغه هایش تحقیر می کنند. بی خیال و سبکبار از عرش اعلا به ارض سفلی سقوط می کنند، اما رقصان و شادمانه. سرنوشت شومشان را هم با تمام وجود جشن می گیرند و از آن هنری می سازند شایسته تماشا و تحسین، درست مثل مرگ سهراب یا مسیح مصلوب. شاید هم نه! دانه های برف جان دارند. چه کسی می داند فیزیک کوآنتم و آینده علم ما را به جاندار بودن جمادات رهنمون نخواهد شد. مگر مولانا نمی گوید:
او ز سرماها و برف افسرده بود / زنده بود و شكل مرده مي نمود
عالم افسرده است و نام او جماد / جامد افسرده بود اي اوستاد
باش تا خورشيد حشر آيد عيان / تا ببيني جنبش جسم جهان
چون عصاي موسي اينجا مار شد / عقل را از ساكنان اخبار شد
مرده زين سو اند و زان سو زنده اند / خامش اينجا آن طرف گوينده اند
چون از آن سوشان فرستد سوي ما / آن عصا گردد سوي ما اژدها
كوهها هم لحن داودي كند / جوهر آهن بكف مومي بود
باد حمال سليماني شود / بحر با موسي سخن داني شود
مار با احمد اشارت بين شود / نار ابراهيم را نسرين شود
سنگ با احمد سلامي مي كند / كوه يحيي را پيامي مي كند
ما سميعيم و بصيريم و خوشيم / با شما نامحرمان ما خامشيم
چون شما سوي جمادي مي رويد / محرم جان جمادان چون شويد
از جمادي عالم جانها رويد / غلغل اجزاي عالم بشنويد
شاید در میان دانه های بیشمار برف ولوله ای و هیاهویی است که اعماق ناخودآگاه ما آنها را بصورت انرژیهایی مرموز یا تصاعداتی در هوا استشمام می کند و متغیر می شود. هر چه که هست امروز برف می بارد تا ما شادی و سبکباریش را پشت پنجره از او بگیریم و غمهایمان را به او بدهیم و باز در نهاد مرموز و ناآرام جهان خیره شویم.