Thursday, January 06, 2011

گرچه رخنه نیست عالم را پدید/خیره یوسف وار می باید دوید

گر راه روی راه برت بگشایند / ور نیست شوی، به هستی ات بگرایند
گر زلیخا بست درها هر طرف / یافت یوسف هم ز جنبش منصرف
باز شد قفل و در و ره شد پدید / چون توکل کرد یوسف برجهید
گرچه رخنه نیست عالم را پدید / خیره یوسف وار می باید دوید
تا گشاید قفل و، در پیدا شود / سوی بی جایی شما را جا شود
آمدی اندر جهان ای ممتحن / هیچ می بینی طریق آمدن؟
تو زجایی آمدی، وز موطنی / آمدن را راه دانی هیچ؟ نی
گر ندانی، تا نگویی راه نیست / زین ره بیراهه ما را رفتنی است
می روی در خواب شادان چپ و راست / هیچ دانی راه آن میدان کجاست؟
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن / خویش را بینی در آن شهر کهن
چشم چون بندی که صد چشم خمار / بند چشم توست این سو از غرار
چار چشمی تو ز عشق مشتری / بر امید مهتری و سروری
ور بخسبی مشتری بینی به خواب / جغد بد کی خواب بیند جز خراب؟
مشتری خواهی به هر دم پیچ پیچ / تو چه داری که فروشی؟ هیچ هیچ
گر دلت را نان بدی یا چاشتی / از خریداران فراغت داشتی