Monday, October 05, 2009

قسمت دوم: انواع معنا


در یادداشت قبل گفتیم که معنا در حقیقت همان دلخوشی زندگی است. دلیلی است که ما هر روز سختیهای زندگی را به امید وصال او تحمل می کنیم. همچنین گفتیم که سعادت نه یک هدف بلکه یک فرآیند است. یعنی ما در زندگی تنها هدفمان سعادت نیست بلکه باید به گونه ای سعادتمندانه نیز زندگی کنیم و برای زیستنی چنان سعادتمندانه به سه عنصر معنای شخصی، ایمان به آن معنا و سرانجام سلوک مجدانه و مومنانه در راه معنای شخصی نیازمندیم. در این یادداشت می خواهم به گونه های مختلف معنا بپردازم. معانیی که انسانها از بدو تاریخ تا کنون بنا بر هویت منحصر به فرد خود یکی یا چندی را برگزیده و راه خویش پیموده اند. در نگاه اول انواع معنا به دو دسته تقسیم می شود:

1) معنای مادی
2) معنای معنوی

شاید بتوان گفت مقوله معنی در زندگی هر انسانی شبیه به یک پیاز و لایه لایه است. خارجی ترین و سطحی ترین لایه، لایه مادی و لذتهای مادی است و هر چه به سمت مغز پیاز پیش می رویم معانی از نظر مادی کمرنگتر شده و به غلظت معنوی آنها افزوده می شود. مثلا مرد زنباره ای که سالها را به این امید می گذراند که هر ماه همخوابه ای جدید به چنگ آورد و هیچ گونه توقع یا بینش معنایی نسبت به زندگی ندارد دارای معنایی مادی است و تنها قشر سطحی پیاز معنایی او پابرجاست. همچنین است سرمایه داری که پولش را نه خرج خودش می کند و نه دیگران بلکه سکه بر سکه می انبارد و کارش انباشت سرمایه است. اما به هر حال اینها نیز یک دلخوشی و معنایی است اما از نوع مادی آن. با این حال همیشه طبقه بندی معنا به این راحتی نیست و مرزها بسیار نامشخص تر است. مثلا وقتی شخصی به فقیری کمک می کند این کمک او می تواند از معنای مادی خالص تا معنای معنوی خالص متغیر باشد. اگر او این کمک را به این نیت انجام دهد که دیگران تحسینش کنند، یا آن گدا بزرگش بدارد و یا اینکه فخری بفروشد این کار صرفا معنای مادی دارد. اما اگر مانند علی ابن ابیطالب (به عنوان یک شخصیت تاریخی و نه الزاما مذهبی) شبهنگام ردا بر سر بکشد و ناشناس قوت و روزی بر در خانه مستمندین بگذارد این کار تا حد بسیار زیادی جنبه معنوی پیدا می کند. دلیل اینکه نمی گوییم کاملا جنبه معنوی دارد این است که ممکن است هنوز رگه هایی از مادیت و سود انگاری در آن باشد مثل چشمداشت پاداش از سوی خداوند که به بهشت منجر شود یا اینکه بسیار ظریفتر ارضا و تسکین یک حس آزاردهنده دلسوزی درونی در درون خود کمک کننده. همانطور که می بینید نیتها از پوست پیاز (برانگیختن تحسین دیگران) تا لایه های نزدیک به مغز پیاز (دلسوزی درونی) می توانند پالایش شوند و انسان هر چقدر نیتها را پالایش کند تا از سطح پیاز دور شده و به مغز پیاز نزدیک شود درجه معنویت و اعتلای عملش فزونتر است و این نشان می دهد که از معنای غنی تری برای زندگی بهره مند است. کانت درباره عمل اخلاقی می گوید: " آن عملی اخلاقی محسوب می شود که فاعلش آن عمل را تنها بر اساس تکلیف و نه میل درونی انجام دهد." یعنی اگر عملی را فارغ از خوش آمد و بد آمدمان صرف اینکه تکلیف است انجام دهیم عملی اخلاقی انجام داده ایم. در اینجا عمل اخلاقی کانتی به نوع "معنای معنوی" ما نزدیک است و می توان آن دو را مطابق گرفت، اما از آنجا که حتی ادای یک تکلیف ناخوشایند نیز به انتظار پاداشی از سوی تکلیف کننده است بنابراین آن نیز از رگه های مادیت خالی نمی باشد.

بطور کلی، در تاریخ هر کجا که انسان بزرگی روییده است (فارغ از خوب و بد) بی گمان تا سالهای مدیدی پیش از ظهورش صبورانه و سرسختانه در پستوی پنهانی ذهن خود مشغول اختراع معنایی یگانه و ایمان برانگیز بوده است. چنانکه ناپلیون بارها افسوس می خورد و می گوید اگر وارد سیاست نمی شدم بی شک فیلسوف بزرگی می شدم که جهان را تحت تاثیر افکارم قرار می دادم. در این رابطه هیتلر را نیز می توان مثال آورد. یکی از معناهای زندگی هیتلر در طول زندگیش بی شک این بوده که روزی رهبر شود تا با تصفیه قوم یهود، اروپا را از شر آنان (به تعبیر خودش) خلاص کند و رسالتی تاریخی را عهده دار شود. در این مثال، در تلاش برای طبقه بندی معنای او، به یک ابهام ظریف می رسیم. این معنا از آنجا که یک آرمان است الزاما نفع مادی شخصی ندارد و برای خیرخواهی چند ملت غربی اندیشیده شده است. پس می توان آن را واجد صفات "معنای معنوی" دانست. اما لازم است توجه کنیم که این معنا را بهتر است "معنای معنوی منفی" بنامیم. به عقیده نیچه هر انسانی قابلیتهایی دارد و بر اساس آن قابلیتها، رسالتی در دنیا دارد که سعادت او از راه بالفعل کردن آن قابلیت و رسالت بالقوه به دست می آید. مهمتر اینکه نیچه با بیرحمی تمام دم به دم یاد آور می شود که این رسالت یا قابلیت ممکن است منفی و شریرانه باشد اما او عقیده دارد که فارغ از ارزشگذاری بایستی هر چه را که هستیم به همان صورت، چه مثبت چه منفی بالفعل و عملی کنیم و در این راه از هیچ کوشش و جدیتی دریغ نورزیم. او به نوعی بر عدم خود-سانسوری فرد انگشت می گذارد و به انسان امروزی هشدار می دهد که اگر استعداد و قابلیت او شرورانه است نه تنها از آن نگریخته و شرمگین نباشد بلکه آن را "فضیلت" خویش بنامد و در راه تحقق همان بکوشد. به عبارتی نیچه معتقد است که اگر فضیلت عیسی مسیح، از خود گذشتگی و بر صلیب شدن به خاطر گناه بشریت بود، فضیلت هیتلر نیز همان استعداد شرورانه ای بود که در نهادش سرشته شده بود و او آن را محقق ساخت (نیچه پیش از هیتلر می زیسته و این مثال صرفا جنبه تفهیمی دارد و از نیچه نیست). این تعبیر نیچه از "فضیلت" که می تواند فضیلت شرورانه و خیرخواهانه هر دو را در بر بگیرد مفهوم "نخبه" پارتو را تداعی می کند. پارتو معتقد است نخبه کسی است که در هر کاری که بدان اشتغال دارد با زیرکی و حسابگری بهترین باشد. اگر کسی دزد است که دزدی های زیرکانه، کلان و موفقی می کند نخبه است اما در دزدی، اگر کسی قاتل متبحری است که آدم می کشد اما هرگز به دام نمی افتد نخبه است اما از نوع قاتل و اگر کسی در راه نجات ملتی از دست حکومتی قیام موفقی انجام می دهد نخبه است از نوع سیاسی یا انقلابی آن. او همه اینها را نخبه می نامد. بنابر این به نظر می رسد نیچه و پارتو معنا را فراتر و فارغ از ارزشگذاری در نظر داشته و بطور مثال هیتلر و گاندی هر دو را به یک مقدار بزرگ و شایسته تحسین می پنداشته اند. حال آنکه بسیاری خلاف آن می اندیشند.

نوع زیبای دیگری از معنای معنوی "معنای مادری" است. زن می زاید و خود را در زاده اش ادامه می دهد. بسیاری روانشناسان بر آنند که شادی و نشاط بیشتر روح زنانه در مقابل جدیت، عصبیت و سخت کوشی مردانه ناشی از همین آبستن شدن و زاییدن زن است. مرد موجودی عقیم و سترون است که نزدیک شدن خود را به مرگ هر لحظه می بیند و در تلاش برای جاودانگی و ادامه خود به خلق کار، ثروت و کنترل و سلطه دیگران دست می زند تا جاییکه گاهی تمام زندگیش کار و تلاشی سختکوشانه، مضطربانه و گاها بی معنا می شود. اما شاید کمتر کسی گوشزد کرده است که این تلاش خسته کننده و بی امان برای گریز از مرگ و بازتولید و ادامه خود در محصولات صنعتی یا بروکراتیک است. زن تنها می زاید، آن هم موجودی زنده را، و به همین خاطر همیشه بین خود و مرگ فاصله زیادی می بیند چون موفق شده خود را در موجودی دیگر ادامه دهد. از این رو در طول تاریخ معنای زن برای زندگی معنایی خوش بینانه تر و بانشاط تر بوده است، و حتی آنجا که شاعر، نقاش، نویسنده یا هنرمند مذکری معنایی زیبا می آفریند بیگمان در اعماق وجودش سراغ زنی را نیز باید گرفت. هر هنرمند مذکری همانقدر که مرد است نوعی زنانگی نیز در وجودش به ودیعه گرفته است.

تقریبا از زمانی که بشر به خود آگاه شد و از برکت این خودآگاهی به "گفتگو با خود" و "انتزاع و تجرید مفاهیم" روی آورد دست به کار خلق آگاهانه معنا شد. روزگاری بسیار دور از طریق خلق اسطوره و نبرد خدایان جهان و طبیعت را توضیح می دادند و معنا می آفریدند (دوره الهی کنتی)، پس از آن با ظهور فلاسفه طبیعی -ابتدا طالس و پس از آن سقراط و دیگران- انسان برای خلق معنا دیگر اسطوره های خدایان را کنار گذاشت و با نوعی نگاه طبیعتگرا سعی کرد علت و معنای طبیعت را در جوهر پنهان اشیا و در ذات طبیعت بجوید ( دوره مابعد الطبیعی کنتی)، اما از آن هم که ناامید شد برای همیشه از کشف معنایی یگانه و همگانی دست کشید و تنها به کشف روابط بیرونی پدیده ها که در توالی و همانندی پیشامدها نهفته بود پرداخت، بعبارت دیگر او از کشف معنا دست کشید تا با کشف قوانین کابردی طبیعت، برای رفع مایحتاجش طبیعت را تسخیر کند و تکنولوژی را بیافریند (دوره اثباتی کنت). در همین مرحله آخر، یعنی مرحله ای که انسان از کشف معنا چشم پوشید گویی فریادی برآورد که معنایی واحد که جایی منتظر کشف ما باشد برای آدمی وجود ندارد و هر کسی خود باید معنای منحصر به فرد خود را خلق کند. به قول ماکس وبر: "هرکسی خود بایستی در نهایت خدای خویش و اهریمن خویش را برگزینند." در جهان خارج هیچ معنای خارجی وجود ندارد. دنیا کاملا بی معنا است و فقط وجود دارد. این ماییم که برحسب هویت، تصورات و سابقه ذهنی خود توری مفهومی بر گیتی می افکنیم و معنایی برای آن خلق می کنیم. بنابراین دنیا جای هیجان انگیزی است. آزمایشگاهی است پر از وسایل و ابزار که می توانیم به رایگان به کار بگیریم و معانی رنگارنگ و منحصر به فرد شخصی برای خودمان بیافرینیم. ما نبودیم و می توانستیم نباشیم اما حالا هستیم و فرصتی به رایگان برای خلق معنا و مسیر زندگی داریم. به قول مولوی:

ما نبوديم و تقاضامان نبود ******لطف تو ناگفته ما مي شنود
لذت هستي نمودي نيست را******** عاشق خود كرده بودي نيست را

اما مهمترین ابزاری که هر کسی برای ساخت معنای شخصی خود دارد همان "فلسفه زندگی" یا "جهان بینی" اوست. یعنی اینکه جهان را چگونه می بیند؟ بر چه مبنا و با چه دیدگاهی به تفسیر دنیا و وقایع آن می نشیند. و مقصد و نهایت خود را در کجا می یابد. اینجاست که "فلسفه" این مبحث به-نظر-بسیاری به درد نخور و بی خاصیت ارزش حقیقی خود را نشان می دهد. در حقیقت همانهایی نیز که فلسفه را محکوم می کنند برای خود فلسفه ای دارند. آن گدایی که کنار خیابان گدایی می کند و آن رفتگر پیری که خش خش جارویش را بر زمین کوچه نزدیک سحر می شنویم نیز معنایی و فلسفه ای برای زندگی خود دارد هر چند ابتدایی و ناآگاهانه. اما یک معنای غنی معنایی است که بر اساس فلسفه ای منسجم و فراگیر و بطور آگاهانه طراحی و خلق شود. فلسفه یا جهان بینی همان دیدگاه کلی و کلان ما به جهان، زندگی و غایتهای آن است. هر چند این جهان بینی از علم نیز تغذیه می شود و هر چه علم بیشتری داشته باشیم فلسفه قویتری نیز داریم اما علم تنها جزیی کوچک از قلمرو وسیع جهان بینی (فلسفه) است. اینجاست که سعدی می گوید: "دانشمندی بگذار و بینشمندی پیش گیر". بسیاری کسان را می بینیم که سوادی ندارند اما به جاهای بزرگی رسیده اند. اینها مصادیق بارز همان سخن سعدی هستند. و بسا دانشمندان و تیزهوشانی که در کلاس درس و آزمایشگاه و عرصه علم خوش درخشیده اند اما همچنان اندر خم کوچه اول زندگی واقعی هستند. دانشمندی به هوش جزیی و حسابگرانه ما راجع است حال آنکه بینشمندی از هوش کلان، فراگیر و معنا آفرین ما سرچشمه می گیرد.

نتیجه این یادداشت آنکه، برای سعادت بایستی بی اعتنا به ریشخند یا تحسین دیگران به ساختن معنای شخصی زندگی خویش همت گمارد و پس از ساخت آن جسورانه پا به مسیر سبزی نهاد که خود ساخته ایم. پا به دنیایی که خالق و خدای آن خود ما هستیم. ممکن است معنای زندگی رنگ و لعابی نداشته باشد و حتی ملامت دیگران را برانگیزد اما مهم آن است که ما را شاد می کند و با هویت، غایات و احساس درونی ما هماهنگ است که خوشبختی یک احساس درونی است نه چیزی که در ویترین نهاده شود تا دیگران آن را تحسین کنند. داستان ویترین و معنا داستان کوه یخ است. نود درصد عظمت کوه یخ زیر آب و پنهان از چشم بیگانه است حال آنکه در زیر آن دماغه کوچک سفیدی که به زحت دیده می شود کوهی عظیم نهفته است. توزیع معنای زندگی نیز اغلب همینگونه است. برای توفیق در ساخت معنایی هر چه غنی تر به یک جهان بینی (فلسفه) عمیق و فراگیر نیازمندیم. مطالعه افکار و زندگی بزرگان، سفر و تجربه بیشتر از دنیا، تجربه جسورانه موقعیتهای ناشناخته، دوستی و معاشرت با انسانهای متفاوت و همینطور علم اندوزی از ابزارهای ارادی و اختیاری گسترش جهان بینی و فلسفه شخصی هستند. این گوی است و این میدان اما ناگفته نماند که اندکی اقبال نیز لازم است تا بتوان در چنین همتی پیروز بود.