Wednesday, July 22, 2009

اميد و آرتمياي درياچه اروميه



چند سال پيش با جمعي از دوستان رفته بوديم درياچه اروميه. درياچه اي كه ساحلش را به جاي خاك و شن و سنگ، نمك پوشانده و داخل آن كه ميروي مي تواني از افق ساحل ناپديد شوي و همچنان مانند تخته پاره اي بر آب رها و شناور بماني. رفتيم و رفتيم تا آن وسط ها جايي كه ديگر ساحل را نمي ديديم. سكوت مطلق بود و از هيچ جنبنده اي خبري نبود چه غلظت فراوان نمك آنجا مجال ظهور و زنده ماندن هيچ جانداري را نمي دهد. تنها خوفي كه مي توانست ما را بگيرد تخيل واهي دايناسور درنده و غولپيكري بود كه در فيلمها از زير آب سر بر مي آورند و همه را لت و پار مي كند و دوباره زير آب مي رود. روي آب در سكوت كه دراز كشيده بوديم احساس كردم چيزهايي مثل مورچه بر بدنم ميلغزند. چشم كه باز كردم و در آب نگاه كردم ديدم موجوداتي بي رنگ تا قهوه اي و بسيار ريز شايد تا چهار-پنج برابر بزرگتر از مورچه خانگي با دو چشم درشت كه انگار به تو لبخند مي زنند دورم جمع شده اند. دقت كه كرديم ديديم درياچه پر است از اين جانوران ريز بي آزار. تنها چيز كه آن لحظه برايمان عجيب بود اين بود كه در اين غلظت فجيع نمك اين جانداران چگونه زندگي مي كنند.


بالاخره ديروز براي اولين بار در يك مجله زيست شناسي كاملا اتفاقي از هويت آن ساكنان خندان و بي آزار درياچه اروميه آگاه شدم. به آنها مي گويند "آرتمياي" در ياچه اروميه. در آن مجله در مورد آرتميا نوشته بود: "ارتميا نوعي سخت پوست است كه در آبهاي شور سراسر جهان، به جز اقيانوسها زندگي مي كند و مي تواند غلظت هاي بالاي شوري آب را تحمل كند. آرتميا در حالت جنيني غيرفعال است و سالها مي تواند در محيط خشك و بي اكسيژن به صورت جنين، زنده بماند اما هنگاميكه جنين در آب قرار مي گيرد، طي چند ساعت به حالت كيست در مي آيد و طول آن به حدود يك سانتي متر مي رسد. چرخه زندگي آن يكسال به درازا مي كشد. اين ويژگيها سبب شده است كه جانور مناسبي حتي براي تحقيقات فضايي باشد. از آرتميا، در تحقيقات فضايي براي تعيين اثر بي وزني بر جانوران استفاده شده است. آرتميا تا كنون در چند ماموريت فضايي شركت داشته است!.

فكر مي كردم كه دست طبيعت طي چه مكانيزم زيست شناختي چنين موجود مقاوم و عجيبي را در عالم تعبيه كرده است. از زيست شناسي اين موجود چيزي نمي دانم اما در حد خودم مي فهمم كه آن وديعه اي كه در اوست هر چه كه باشد چيزي از جنس اميد است. بايستي رفت و ديد كه اميد در وجود اين جانور به كدام ارگانيسم زيست شناختي يا توانمندي زيستي ترجمه شده و مشغول كار است. زندگي پراميد و صبورانه آرتميا عبرتي است براي ما انسانها. تمام تمدنهايي كه از گذر بيرحم تاريخ جان سالم به در برده اند در يك چيز مشترك بوده اند و آن همان روح اميد در بزنگاههاي تاريك و مرگبار تاريخ است. اميد در شبهاي تنگ نا اميدي، اميد به فردايي بهتر و تلاش براي تحقق آن اميد. به ياد ندارم محتواي اين اميد تاريخي و كاركرد بي نظيرش را كسي بهتر از رييس جمهور كشورمان مهندس موسوي به اين زيبايي ادا كرده باشد آنجا كه در بيانيه نهم خود خطاب به مردم دلشكسته و داغدار مي گويد:

"تمامی تلاش‌هایی که این روزها در مخالفت با شما صورت می‌گیرد برای آن است که از ثمربخش بودن اعتراضات قانونی خود ناامید شوید، زیرا تا ما ناامید نشویم این دولت از اعتبار واقعی برخوردار نخواهد شد. امید به آینده رساترین اعتراض ماست. به سابقه دیرینه این سرزمین نگاه کنید. در زندگانی ما مردم که از کهن‌ترین تمدن‌ها زاده شده‌ایم، فراز کنونی جزئی از یک تاریخ طولانی است. ما در جاده‌ای به درازای تاریخ همه بشریت قدم می‌زنیم. در این جاده چه بسیار ملت‌ها که منقرض شدند و جز داستانی از آنان باقی نماند. آن چیزی که ملت ما را به خلاف آنان و علیرغم سخت‌ترین رویدادها زنده نگه داشت امید بود، زیرا آفت این راهپیمایی هزاران ساله، ناامیدی است. مردم ما می‌توانستند با بدبینی و ناامیدی حوادثی شبیه به آنچه را که در جریان انتخابات گذشته با آن روبرو شدیم پیش‌بینی کنند و به صحنه نیایند. آیا آنان اشتباه کردند که به این پیش‌بینی‌ها اعتنا نکردند؟ نه! آنان به مقتضای روح امیدی که هسته درونی هویت ملی ما را شکل داده و ما را در طول هزاره‌ها زنده نگه‌ داشته است چنین کردند. به‌ ویژه با جوانان می‌گویم که اگر می‌خواهید ایرانی باقی بمانید از شعله امید در سینه‌های خود محافظت کنید، زیرا امید بذر هویت ماست؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را که هنوز ایرانی باقیمانده است، در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد، تا از نو خود را در سرنوشت این خاک شریک بداند.


امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمی‌گیرد و تنها زمانی در ما تحکیم می‌شود که دستانمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد. دستانمان را به سوی یکدیگر دراز کنیم و خانه‌هایمان را قبله قرار دهیم. به خودتان و دوستان و همفکرانتان برگردید و این بار هر شهروند محوری باشد برای یک فعالیت مفید سیاسی،‌ اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و منتظرتشویق و کمک دولتی که وجاهت خود را از دست داده است نباشد."

آري مردم ايران اگر چيزي با آرتمياي درياچه اروميه به اشتراك داشته باشند آن چيز همان "روح اميد" است. گرچه بيانيه فوق در باب اميد بيشتر معطوف به اميدي تاريخي و تشويق به حفظ آن در مناسبات تلخ سياسي اخير است اما مي توان آن را از دستان كوچك كودكي كه پستان مادر را مي فشارد تا انساني كه چشم از وصال محبوبي بر نمي دارد تا مبارزي كه در زندان زير شكنجه جان مي دهد و تا ملتي كه براي عزت، شرافت و آزادگي خود مصلحانه و شجاعانه ايستاده است امتداد و تعميم داد. باشد كه هر يك از ما آرتمياي سبز اميدواري باشيم كه چون به هم پيوستيم نهنگي شويم به جان خرماهي سياه و حقير اين درياي پرعظمت چند هزار ساله. باشد كه مذهب ما اميد و سلاحمان صبر در برابر ناملايمات زندگي باشد.

Sunday, July 05, 2009

يادي از عمو بهروز


آخرين تصوير عمو بهروز

ديشب خواب عمو بهروز را مي ديدم. او را حدود يكسال و نيم پيش در حاليكه در شهري دور دانشجو بودم از دست داديم. خواب رفتنش را هم همان زمان ديدم. شبي كه تنها در اتاقم از خواب وحشتناك يك مرگ پريدم شب خيلي تلخي بود. هنوز تيزي تلخي آن مثل يك بادام تلخ زير زبانم گاهگاهي تداعي مي شود. مرگ عمو جراحت عميق ديگري بود بر قلبم. از زماني كه مرگ عزيزان آغاز مي شود دنيا يكي پس از ديگري جراجتهاي عميقي را به قلبمان وارد مي كند. من مانده ام با اين قلب پاره پاره چطور زندگي مي كنيم؟. چطور ادامه مي دهيم؟. اگر واقعا نعمت "فراموشي" يا "خود-به-هپروت-زني" در وجود انسان نبود چطور با اين قلب مجروح باز لحظه هايي مي رسيد كه او مي خنديد- كه او مي دويد- كه او زنده بود و ادامه مي داد؟! از زماني كه به ياد دارم مرگ دايي پرويز، مرگ دايي جواد، مرگ احترام خانم (مادر) و اين آخري مرگ عمو به مثابه مرگ مهربانترينها جراحتهايي بر قلبم انداخته كه هنوز با يادآوري هر يك سوزش آن را بر نقطه اي از قلبم احساس مي كنم. مانده ام انسان تا كجا مي تواند فراموش كند و خود را به هپروت بزند و ادامه بدهد و بارها و بارها فرود خنجر دنيا را بر قلب شرحه شرحه خود تحمل كند. متن زير يادداشتي است كه پس از آن خواب كذايي در تاريخ بيست و دوم بهمن هشتاد و شش زماني كه هنوز از رفتن عمو خبر نداشتم نوشتم. پس از خواب ديشب كه عمو را دوباره ديدم بر آن شدم به ياد او دوباره آن يادداشت را منتشر كنم. يادداشت را در پي مي خوانيد:

بعد از ظهر يك روز تعطيل بود ، زنگ خانه به صدا در آمد. پدرم رفت در حياط را باز كند. مثل خواب يادم مي آيد كه عموي بزرگم با آن قامت بلند استخوانيش از در اندروني خانه با لبخندي وارد شد. پدرم در حاليكه نگاهش بين من و او مي رفت و مي آمد داشت مي گفت : " چرا زحمت كشيده اي ، راضي به زحمت نبوديم .علي! برو توي حياط ببين عمو بهروز چه هديه اي برايت آورده است . عمو هم مثل هميشه لب تحتانيش را با دندان گزيد و با دو چشمش چشمكي به من زد ، به نشانه رازي كه هر دو مي دانيم. پابرهنه داخل حياط دويدم ، پايين پله هاي تراس كه رسيدم آنچه را كه مي ديدم باور نمي كردم ، حيرت زده و كنجكاو داشت مرا برانداز مي كرد. كمي از من فاصله گرفت ، يكي از پاهايش مي لنگيد. آوازش را كه سر داد مطمين شدم كه خواب نيستم و عمو برايم بوقلموني زنده آورده است ، بهترين هديه اي كه كسي در دوران كودكي مي توانست به من بدهد حتي بهتر از جوجه. بعد از آن روز تا به امروزهروقت كه عمو را به ياد مي آورم يا اسمش را مي شنوم تصوير مردي استخواني و بلند قامت در نظرم مي آيد با بوقلموني زير يك بغلش ، كه لبخند زنان از در خانمان وارد مي شود. شايد اين حكمت ژن مشترك بود كه ناخودآگاه راز شادي مرا مي دانست ، چونكه بار ديگر كه آمد بسته اي برايم آورد كه داخلش پودري بود براي مرض جوجه . ژن مشترك به او گفته بود كه جوجه ها تمام شادي دنياي كوچك منند. از سر ذوق هر روزآن بسته را بادقت برانداز مي كردم و بدون آنكه بازش كنم داخل كابينت آشپزخانه ، جايي امن دوباره پنهانش مي كردم ، در واقع هرگز دلم نيامد بازش كنم. تا همان آخرين روزهايي كه در كرمانشاه بوديم آن را نگاه داشته بودم اما در اسباب كشي گمش كردم. آخرين باري كه عمو را ديدم چيزي حدود دو سال پيش يا كمتر بود . داشتم داخل خيابان اصلي سنقر قدم مي زدم ، ناخودآگاه تصوير مردي خندان كه بقلموني زير بغلش بود در ذهنم آهسته روشن و بعد خاموش شد ، اشتياقي غريزي مرا بسوي او مي خواند. داروخانه كوچكش وسط خيابان بود ، آهنگ قدمهايم تند تر شد ، با ياد خاطرات او گاهي لبخندي غليظ بر صورتم مي نشست كه با نگاه عجيب عابران مي دزديدمش. جلوي داروخانه كه رسيدم ديدم با يكي از دوستان قديميش داخل دكان نشسته است. مغازه كوچكتر از آن چيزي بود كه هميشه تصور مي كردم. چشمش كه به من افتاد لحظه اي بر صورتم مكث كرد و بعد رويش را برگرداند و دوباره مشغول صحبت شد اما خيلي سريع دوباره صحبتش را قطع كرد و به صورتم برگشت ، لبخندي بر لبش بسرعت غليظ و غليظ تر شد ،هيجانزده با لحني ميان اشتياق و سوال صدايم زد :"علي جان !؟" و همديگر را در آغوش كشيديم ، بوي همان پودري را مي داد كه زماني براي جوجه هايم آورده بود ، بوي تمام داروخانه كو چكش همان بود. حالا كه مقابلش ايستاده بودم و چهره اش را مي نگريستم از اولين لحظه اي كه مرا نشناخت تا لرزش دستان استخواني و پرش عصبي لبهايش دانستم كه روزگاري سخت و طولاني بر او گذشته . ياد روزهايي افتادم كه در دوران جنگ از بيم حملات هوايي براي چند ماهي به سنقرپناه برده بوديم و در اتاقي كه در منزل مرحوم پاكبر اجاره كرده بوديم زندگي مي كرديم. من كه كوچك بودم روزها داخل آن اتاق كوچك كه پنجره بزرگي رو به حياط داشت خيلي حوصله ام سر مي رفت و مدام چشمم به در بود. چشمم به در بود چون گاهي عمو كه با پدربزرگ مادريم رفاقت ديرينه داشت مي آمد من و پدر بزرگ را با پيكان آبيش (؟)به صحرا مي برد. آن دو مي نشستند و در حاليكه دستهايشان را در آفتاب تند صحرا بر پيشاني سايه مي كردند ، خاطرات جواني را مرور مي كردند. من هم به پرواز دادن كفشدوزكي ، تعقيب پرشورمارمولكي ، خراب كردن لانه مورچه اي و يا تماشاي شانه به سري كه از سنگي به سنگ ديگر مي پريد مشغول مي شدم. حالا همان عمو بيست سال بعد داشت مرا به يك چايي داخل مغازه كوچكش دعوت مي كرد ، ديدم دستانش لرزان تر از آن است كه استكان و نعلبكي را به سلامت به مقصد برساند ، كمي من من كردم ، پيشنهاد داد برويم قدم بزنيم ، با اشتياق پذيرفتم. به سمت پايين خيابان قدم زنان به راه افتاديم، بافت خانه ها قديمي و قديميتر مي شد ، هر چه كاهگلي تر، هر چه روستايي تر ، هرچه دوست داشتني تر. ناگهان در پس يك پيچ به بازار قديمي و نيمه متروك سنقر رسيديم ، همان باغچه كوچك تنگي كه دكانهاي آبا و اجدادي با درهاي ارسي چوبي گرداگردش قرار داشتند ، جايي كه سالها آرزو داشتم كسي مرا آنجا ببرد و تصوير نيم قرن يا يك قرن پيش را در تابلوي ذهن كنجكاوم نقاشي كند. و امروز باز عمو ، الهام گرفته از آواي خاموش همان ژن مشترك بدون اينكه چيزي در اين باره از او بخواهم ، يكي ديگر از آرزوهايم را برآورده مي كرد. در حاليكه دو دستش را پشت كمرش قلاب كرده بود قدمهاي بلندش را آهسته پيش مي گذاشت و هر دكان را با تاريخچه اي مختصر برايم شرح مي داد ، كلمه به كلمه حرفهايش مانند شهد بركام جانم مي نشست. گاهي ساكت مي شد ، و در حاليكه به گوشه اي خيره شده بود لبخندي مي زد انگار خاطره اي را اينجا و آنجا به ياد مي آورد يا شايد تصوير رفتگاني مانند ارواح مقابل چشمانش ظاهر مي شدند با اوچيزي مي گفتند. يك دور كه گرد آن باغچه كوچك گشتيم ، هر چه را كه مي خواستم شنيده بودم و مانند تشنه اي كه ناگهان سيراب شود برق رضا در چشمانم مي درخشيد. تشكر كردم و لبخند گرمش را كه بر صورتم مي پاشيد با لبخندي از عمق جان پاسخ گفتم. روز عجيبي بود ، به سر كوچه كه رسيديم ، ايستاد ، در حاليكه آفتاب مجبورش مي كرد يكي از چشمانش را ببندد با دستان بلندش به طبقه دوم ساختماني كه كاهگل شده بود اشاره كرد ، رد اشاره اش را گرفتم ، قسمتي از آجرها از زير كاهگل بيرون امده بود ، ديوار كه پنجره چوبيني به داخل اتاقي كوچك داشت خم شده بود و تركي در قسمت كاهگلي از بالا تا پايين نمايان بود ، اصلا گوشم به توضيحاتش نبود ، چونكه با ديدن اين منظره انگار چيزي آشنا را از زمانهاي بسيار دور به ياد آوردم ، يك لذتي ماورايي از منظره اي كه هيچ خاطره شفافي را در ذهنم جاري نمي كرد، خيلي ساده و روستايي ، خيلي عجيب و لذتبخش. دوباره به راه افتاديم ، اواسط راه گفتم كه منير خانم از مكه آمده است بايد بروم آنجا. اصرار كرد براي نهار خانه شان بروم اما عذر خواستم. خداحافظي كه مي كرديم دوباره قامت لرزانش را در آغوش كشيدم و با اينكه آنقدرها صحبت نكرده بوديم انگار براي مدتها از گفتن و شنيدن سيراب شده بودم . همانجا ايستاد و با نگاهش بدرقه ام مي كرد ، مسافتي آمدم ، برگشتم ديدم همچنان ايستاده است و نگاهم مي كند . تا سر پيچ خيابان كه از نظرش ناپديد شدم آنجا ايستاده بود و نگاهم مي كرد، همان مردي بود كه روزي با بوقلموني زير بغلش از در حياط داخل شده بود اما با قامتي خميده ترو تني رنجورتر.****** چند شب پيش خوابي ديدم . خواب ديدم شب است ، با پدرو برادرم به خانه آجري دو طبقه اي وسط يك بيابان رسيديم ، برادر كوچكم جلوتر دويد ، نزديك خانه كه شد انگار كه از منظره اي شكه شده باشد برگشت ودر حاليكه با انگشتش به جايي داخل حياط خانه اشاره مي كرد آهسته گفت :"اينجا را ببين ، هر كه بوده خاكستر شده " جلو تر دويدم ، جسدي را در پيشگاه زيرزمين خانه به پتويي خاكستري پيچيده بودند ، تكه هاي خاكستر اينجا و آنجا پيدا بود ، تعجب زده و مضطرب برگشتم ، پدرم داشت با شيون ازعموي ديگرم مي پرسيد كه آن جسد كيست ؟ عمويم نيز در حاليكه اشك در چشمان درشتش حلقه زده بود خاموش بود و لب به دندان گرفته بود. از خواب پريدم و روي تخت نشستم ، گلويم خشك خشك بود ، هوا هنوز تاريك بود و مهتاب سايه سرم را روي ديواراتاق تا دم در كشيده بود. تمام روز حال خوشي نداشتم ، منتظر بعد از ظهر بودم تا با خانه تماس بگيرم . با خانه كه تماس گرفتم مادرم گفت همه خوبند و مشكلي نيست. تا چند روز با من مختصر و كوتاه صحبت مي كردند و مدام تماس هفتگي را عقب مي انداختند ، بعد از چند روز دوباره به تلفن همراه مادرم زنگ زدم گفت كه سنقر هستند ، با من من گفت كه عمو بهروز كسالت دارد ، بعد گفت كه در بيمارستان است و سكته مغزي كرده است . تصوير مردي خندان با بقلموني زير بغل كه از در حياط داخل مي شود در ذهنم روشن و آهسته خاموش شد. گفت كه در بخش ويژه بستري است و معلوم نيست هوشياريش كي برگردد . از آن روز هر روز هزار بار از روزگار، از طبيعت ، از هرآنچه صحنه گردان داستان زندگي ماست خواسته ام تا امان بدهد بلكه يكبار ديگر قامت لرزان مردي را كه بهترين هديه ها را به من داد در آغوش بگيرم